#ملورین_پارت_145


با داد بلندی که زد چشم هام رو محکم روی هم فشردم.

شهروین-فهمیدی؟!

با تمام توان دستش رو پس زدم ، به سمت در اتاق دویدم و بیرون رفتم.

باشهروین خیلی سر سنگین بودم اصلا جوابش رو نمی دادم .

ازش خوشم نمی اومد دیگه، همش خودش رو می گرفت و با اون رفتار شاهانش رو اعصاب آدم بود هرچند تو فکر تلافی بودم.

از صبح که پسرا همشون به همراه تمام وسایل شهروین و نیاسان رفتن، هنوز برنگشتن.

آرمیس خیلی نگران بود و چشمش همش به ساعت بود.

ساعت تقریبا ١۰شب بود که بلاخره صدای بوق پشت سرهم توی فضای ویلا پیچید.

آرمیس با همون چهره ی نگرانش به سمت در دوید،کلید اف اف رو فشار داد ،در رو باز کرد و بیرون رفت.

ما هم پشت سرش از خونه بیرون رفتیم.

دو تا چمدون بزرگ توی دست نیاسان و شهروین بود.

آرمیس-چقدر دیر کردین.

نیاسان-برات تعریف می کنم عزیزم.

شهروین-بهتره بریم تو من خیلی خسته ام...این رو گفت و بی توجه به بقیه به سمت در ورودی رفت.

من هم خواستم برم تو که شایان صدام زد.

شایان-ملورین میشه باهات صحبت کنم؟

با اکراه باشه ای گفتم ولی با نگاهم به آبدیس التماس کردم یه جوری بپیچونه که باشایان تنها نباشم.

آبدیس خیلی زود منظورم رو گرفت و جلو اومد.

آبدیس-ببخشید شایان یه کار مهم با ملورین دارم...بعد رو به من کرد و ادامه داد:-یه لحظه بیا ملورین

خواستم همراه آبدیس برم که مچ دستم رو گرفت.

romangram.com | @romangram_com