#ملورین_پارت_144
شهروین-وهرام با شایان آماده بشین اول تکلیف اون موضوع رو روشن کنیم...بعد رو به من کرد و باهمون غرور همیشگی توی چهرش ادامه داد:-نهارتو خوردی بیا اتاقم موضوع مهمی رو میخوام بهت بگم.
این عجوزه دیگه با من چیکار داشت ،هروقت می دیدمش باعث می شد دوباره خونم به جوش بیاد و اعصابم خورد بشه...دروغ چرا همش تو فکر تلافی بودم.
بعد از صبحانه وهرام و شایان رفتن ویلای عمو تا لباسشون رو عوض کنند.
عمو رضا قول داده بود که این موضوع رو مثل یه راز نگهداره البته این رو هم گفت که توی این مسائل دخالت نمیکنه چون حوصلش رو نداره...اینجوری برای ما هم بهتر بود با شایان و وهرام راحت بودیم ولی عمورضا نه زیاد.
در زدم و در اتاق رو باز کردم.
روی تخت نشسته بود و روی کاغذ چیزی می نوشت.
-چیکارم داشتی؟
باتمسخر گفت:-از اون چیزایی که اون پایینه با عنوان دستمزدت برای اینکه کمک کردی به نجات ما هرچیزی که میخوای بردار...
از عصبانیت صورتم داغ شده بود و دستام رو مشت کرده بودم، سعی می کردم خودم رو کنترل کنم ولی بلاخره منفجر شدم.
-تو فکر کردی کی هستی که مثل زیر دستات با من رفتار می کنی؟
من با پول های توی جیبم کل هیکلت رو میخرم...بلند داد زدم:-عقب افتاده
صورتش سرخ و رگ های پیشونیش برجسته شده بود.
آروم از جاش بلند شد و به سمتم اومد، هنوز دم در ایستاده بودم.
آروم آروم جلو اومد، کارد می زدی خونش در نمی اومد.
به دیوار چسبیدم، جلو اومد شاید فقط چند سانت فاصله داشتیم.
دست چپش رو بالا آورد و کنار سرم گذاشت.
ازش ترسیدم تاحالا انقد عصبانی ندیده بودمش.
خواستم از سمت راستش برم بیرون که دست دیگش رو هم کنار سرم گذاشت.
از لای دندونای قفل شدش با صدای تمسخر آمیزی گفت:-برای من کشتن کسی کاری نداره جوجه کوچولو کاری نکن بفرستمت به درک...
به چشماش زل زده بودم و سعی می کردم ترسم رو مخفی کنم.
romangram.com | @romangram_com