#ملورین_پارت_128
-باشه باشه تسلیم حالا بگین چی شده...
به هم نگاه کردن و همزمان با هم گفتن:-مامان اجازه داد بریم شمال...
از ماشین پیاده شدم.
پشت فرمون بودن حسابی خستم کرده بود.کش و قوسی به بدنم دادم و شالم رو مرتب کردم.
آبدیس فورا از ماشین بیرون پرید و با دوبه طرف به سمت ساحل رفت.مثل همیشه دریا رو که می دید از خود بی خود می شد.
آرمیس هم بلافاصله در ماشین رو باز کرد و گفت:-منم میرم...این رو گفت و مثل آبدیس به سمت پشت ویلا رفت.
به ماهرخ کمک کردم و وسایل رو بردم توی ساختمون و چمدون های دوقلو ها رو همون پایین گذاشتم.
رو به ماهرخ کردم.
-ماهرخ من میرم یکم استراحت کنم واقعا خستم.
ماهرخ-برو عزیزم، منم یکم کار دارم انجام بدم میرم بیرون تا برای نهار یکم وسایل بخرم.
-دوقلو ها که اومدن لطفا بهشون بگو بیدارم نکنن ...
ماهرخ-باشه دخترم نمیذارم بیان بیدارت کنن.
-ممنونم
ماهرخ-خواهش می کنم.
همینجوری که دکمه های مانتوی تابستونیم رو باز می کردم به سمت اتاقم رفتم، شالم رو روی تخت انداختم و موهام رو باز کردم. یکم از لباس هام از دفعه قبل این جا مونده بود و توی کمد بود، به سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم. با دیدن کمد شُک زده یک قدم عقب رفتم.
تمام لباس های پاره پاره شده بودن و کف کمد پخش بودن، شاید اگه کسی این وضع رو می دید حتی حدس نمی زد اینا لباس باشه یکم دقت کردم اونطرف لباس ها یه چیزی بود در دیگه ی کمد رو باز کردم تا نور بیافته و دقیق ببینم
با چیزی که دیدم وحشت زده هینی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.
!درست روی لباس هام همون عروسک لعنتی افتاده بود درحالی که قیچی کوچیکی توی دستش بود!
ترسیده بودم ولی عصبانیتم به ترس غلبه کرد و با خشمی که نمیدونم از کجا اومده بود، عروسک رو برداشتم و به سرعت از اتاق خارج شدم.
هرکاری می کردم قیچی از دستش جدا نمی شد.همینجوری که از پله ها پایین می رفتم سعی کردم قیچی رو ازش جدا کنم که دستم برد و خون گرم و غلیظی از کف دست راستم بیرون جوشید.
romangram.com | @romangram_com