#ملورین_پارت_117


به فکر فرو رفتم.

همه چیز انقد سریع اتفاق افتاده بود که برام باور نکردنی نبود.

این مرد جوون،نیاسان عشق رویاهای آرمیس بود مردی که مدتها بود آرمیس به خاطرش به هیچ کس توجهی نمی کرد.

هوای سنگین تونل نفس کشیدن رو خیلی سخت کرده بود.هوا مونده بود و اذیتم می کرد.

وهرام و آبدیس پچ پچ می کردند،احتمالا آبدیس داشت راجب آرمیس و خواب هاش توضیح می داد.

عمورضا کنار من قدم بر می داشت.

عمورضا-نمیخوای بگی جریان آرمیس چیه؟

شروع کردم به توضیح دادن و خیلی مختصر همه چیز رو گفتم.

عمورضا به شدت توی فکر فرو رفته بود حق داشت باور این موضوع برای هر آدم بالغی سخت بود.

بلاخره نیاسان و آرمیس ایستادند.

عمورضا زیر لی گفت:-اینجا باید درست زیر خونه باشه...

باورم نمی شد تمام این مدت زیر پای ما دو نفر مدفون بودند.

درست رو به رو، رونمی دیدم چون بقیه جلو بودند.فقط یک اتاق بزرگ دیده می شد.

از بی حرکت بودن بقیه متوجه شدم چیز عجیبی اون جلو وجود داره...

با قدم های آروم جلو رفتم تا بتونم درست ببینم.

با چیزی که دیدم سرجام میخکوب شدم.

روی یه تخت سنگی که دورتا دورش با طلا زینت داده شده بود و چشم هرکسی رو جذب خودش می کرد، مردی جوون نشسته بود. لباس های تنش همش طلاکاری بود حتی شنل بلندش هم با نقش هایی از طلا تزئین شده بود.

نیاسان پایین تخت زانو زد، سرش رو خم کرد و گفت:-بلاخره بیدار شدید سرورم؟

مرد بلند شد، به طرف نیاسان اومد و با دو دستش شونه های نیاسان رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد.

صدای بم و جذابش توی فضا پیچید-مگه به تو نگفته بودم حق تعزیم رو نداری؟تو بهترین دوست منی...

romangram.com | @romangram_com