#ملورین_پارت_116
آرمیس روی تخت نشست و به صورت مرد خیره شد و با صدای لرزون گفت:-خودتی؟یا بازم خوابه؟
مرد قطره اشکی که از چشمش جوشیده بود و روی گونش سُر خورده بود رو پاک کرد وآرمیس رو توی بغلش کشید.
مرد-ممنونم که اومدی آرمیسم.
آرمیس درحالی که هق هق میکرد گفت:-حالا اسمتو بهم میگی؟
مرد:نیاسان
باعصبانیت یک قدم جلو رفتم.
-اینجا چه خبره آرمیس نمیخوای چیزی بگی؟
مرد با شنیدن صدام و دیدن این که جلو اومدم شمشیرش رو به سمت من گرفت:-جلو نیا
آرمیس با نگرانی دست مرد رو گرفت.
آرمیس-اونا دوستای منن
با این حرف آرمیس، نیاسان با تردید شمشیرش رو عقب کشید و توی قلافش گذاشت.
روبه آرمیس کرد.
نیاسان-بریم.
عمورضا-کجا؟
نیاسان-باید ببینم شهروین هم بیدار شده یانه...
همه باتعجب بهش زل زده بودیم!
یعنی یک نفر دیگه هم هست!
نیاسان تازه متوجه چراغ قوه هامون که روشن بود، شده بود و با تعجب به چراغ قوه های توی دستمون نگاه کرد ولی خیلی زود به خودش اومد وگفت:
نیاسان-الان وقت توضیح نیست باید بریم...این رو گفت و بدون توجه به ما دست آرمیس رو گرفت و به سمت ته تونل رفت.
دنبالشون راه افتادیم دست آبدیس هنوز توی دست وهرام بود.
romangram.com | @romangram_com