#ملورین_پارت_114


به سمت یکی از کوزه ها رفتم توش پر از سکه بود سکه های طلای هخامنشی...

عمو رضا لبخندی زد و یکی از سکه ها رو توی دستش گرفت.

من و دوقلو ها با تعجب و خوشحالی سکه ها رو با دقت نگاه می کردیم.

عمو رضا رو به ما کرد.

عمورضا-قشنگن نه؟

آبدیس- خیلی جالبه...

وهرام-بهتره بریم جلوتر من دارم از کنجکاوی میمیرم.

آرمیس سکه رو توی دستش گرفته بود و به دقت نگاهش می کرد. حق داشت آرمیس برخلاف من و آبدیس عاشق باستان بود و با دیدن اینجور چیز ها به وجد وی اومد و ذوق زده می شد، سکه رو توی دستش گرفته بود و محو کنده کاری هاش بود به سمت جلو حرکت می کرد اصلا حواسش به روبه روش نبود.

ناگهان عمورضا ایستاد.

با ایستادن عمو رضا به جایی که زل زده بود نگاه کردم.

روبه رومون یه اتاق دیگه بود ولی چیزی که بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد اون تخت سنگی بزرگ بود که درست وسط اتاق بود.

یه تخت سنگی بزرگ که روش طرح های برجسته بود و یه مرد با زره و لباس رزم آهنی خوابیده بود شمشیرم تو دستش بود و زره و وسایل جنگیش پایین تخت چیده شده بود و روشون طلاکاری داشت.

چیزی که از همه بیشتر متعجبم کرد این بود که مرد پوست و گوشت بدنش کاملا سالم بود انگار فقط خواب بود.

جلوتر رفتیم آرمیس هنوز درگیر همون سکه بود و این صحنه رو ندیده بود ما هم با دیدن این چیز ها انقد متعجب شده بودیم که زبونمون بند اومده بود و فقط به جلو حرکت می کردیم.

آرمیس تازه سرش رو آورد بالا...با دیدن اون مرد ناگهان سکه ی توی دستش روی زمین افتاد و صداش توی فضای داخل اتاقک پیچید.

بهش نگاه کردم. توی چشم هاش اشک حلقه زده بود. یک قدم جلو رفت.انگار زانوهاش تحمل وزنش رو نداشت. روی زمین افتاد.

به سمتش رفتم که با چشم های اشک آلود دستش رو بالا آورد و خواست کاری بهش نداشته باشم.

با پاهای سست بلند شد و به سمت تخت رفت . بالای سر مرد جوون ایستاد و به چهرش نگاه کرد.

قطره های نقره ای اشک هاش رو دیدم که دونه دونه از گونش روی تخت سنگی لغزید.

توی چند ثانیه خودش رو روی قفسه ی سینه ی مرد انداخت و شروع کرد بلند بلند گریه کردن، زجه می زد و اشک می ریخت.

romangram.com | @romangram_com