#ملورین_پارت_113
شایان روی تخت خوابیده بود و مدام ناله می کرد.
آبدیس و وهرام لب پنجره نشسته بودن و با صدایی آروم مشغول صحبت بودن، آرمیس سرش توی گوشیش بود و روی مبل راحتی گوشه اتاق نشسته بود و عمو رضا هم کنار شایان کنار تخت نشسته و سعی داشت با شایان سر بحثی رو باز کنه تا شاید درد کمتر اذیتش کنه.
به همه قهوه تعارف کردم و سینی رو روی میز کوچیک کنار تخت گذاشتم وکنار آرمیس نشستم.
آرمیس که انگار حوصلش سر رفته بود گوشیش رو گوشه ی مبل پرت کرد و فنجون قهوش رو توی دستش گرفت ویکم ازش مزه کرد و بعد فنجون روی میز گذاشت وروبه عمورضا کرد:-حالا باید چیکار کنیم؟
عمورضا-باید اون مار غول پیکر رو از تونل بالا بکشیم.
آبدیس-بعدش چی؟
عمورضا-بعدش دیگه هیچ تله ای نیست ولی به خاطر گاز که طلا تولید می کنه بدون لباس مخصوص نمیتونیم بریم پایین، بعضی مواقع حتی با لباس هم خطرناکه باید سه روز حداقل صبر کنیم تا گاز از اون فضا تخلیه بشه بعد وارد اونجا بشیم.
شایان سعی می کرد دردش رو پنهون کنه ولی صورت سرخش نشون می داد خیلی داره اذیت میشه.
با صدای در همه جز عمو رضا بلند شدیم.
شروین لبه ی تخت نشست و مشغول معاینه ی شایان شد و بعد از چند دقیقه گفت:-فکر کنم شکسته باید ببریمش بیمارستان از پاش عکس بگیرن.
شایان نا امید به شروین نگاه کرد و با صدای گرفته ای نالید-خیلی موقعیت بدیه خدا کنه نشکسته باشه ما کلی کار داریم.
وهرام-نگران نباش یه کاریش میکنیم.
شایان رو بردن بیمارستان و معلوم شد پاش شکسته و مجبور شدن پاشو گچ بگیرین. با نبود شایان کار ما دیگه واقعا سخت شده بود. عمو رضا که زیاد نمیتونست کار های سنگین رو انجام بده فقط میموند وهرام ...
اون روز وهرام لاشه ی مار رو با سیم بوکسل ماشین بیرون کشید، دوقلوها با دیدنش خیلی وحشت کردند. یک روز کامل کندن یه قسمت از زمین و دفن کردن لاشه ی مار طول کشید.
این سه روز هم به سرعت برق و باد گذشت، توی این سه شب همه سعی کردیم استراحت کنیم.
خاله مرجانه چند بار زنگ زده بود و میخواست بیاد پیش ما که دوقلوها به زور پیچوندنش...آرمیس این چند شب اصلا نتونسته بود بخوابه هروقت خوابش می برد اون عشق مرموز خواب هاش به سراغش می اومد و ازش میخواست هرچه زودتر بره پیشش...واقعا ناراحت کننده بود حال آرمیس اصلا خوب نبود.
بلاخره لحظه ای که هممون منتظرش بودیم از راه رسید.
جلوی ورودی تونل ایستاده بودیم، وقتی اولین بار جلوی این تونل ایستاده بودیم شیش نفر بودیم ولی حالا فقط پنج نفریم...شایان بینمون نیست. دفعه اول که به ورودی تونل اومدیم ترس و وحشت توی دل تک تکمون رخنه کرده بود چون معلوم نبود زنده بمونیم یانه ولی الان فقط برای کشف چیزهای پیش رومون اومده بودیم.
عمورضا یک قدم جلو گذشت همه از فکر بیرون اومدیم...امروز حال آرمیس خیلی بهتر بود این رو می شد از چهره آرمبخشش خوند.
قدم قدم جلو رفتیم از تله های از کار افتاده رد شدیم و به جایی که مار بود رسیدیم. تونل همینجوری ادامه داشت و توی تاریکی فرو رفته بود اما چون ما هر کردوم یه چراغ قوه توی دستمون بود راه پیش رو رو برامون روشن می کرد. یکم که جلو رفتیم به یه اتاقک کوچیک رسیدیم که دوتا خمره (یا کوزه)ی بزرگ دو طرفش بود.
romangram.com | @romangram_com