#ملودی_زندگی_من_پارت_95
دو ساعت بعد کلاس تموم شد.
سپهر: جلسه ی بعد امتحان دارین. از همین مباحث جدید و قبل که استاد دلشاد بهتون گفته بود.
از کلاس خارج شد. تو کلاس غلغله ای به پا شد. همه در موردش حرف میزدن و بعضیا ازش تعریف می کردن و بعضیای دیگه غرغر می کردن.
شبنم: اوف، نیومده شروع شد!
کمند: والا به خدا. همینطور نیست بچه ها؟!
بچه ها هم به تبعیت حرفشو تایید کردن.
از ترانه خدحافظی کردم و دنبال سپهر راه افتادم؛ تو راهرو در حال رفتن به اتاق اساتید بود.
- آقای حمیدی؟
برگشت طرفم.
- بفرمایید.
- بابت اون روز عذر می خوام. نباید اونطوری حرف میزدم.
سپهر: دیگه بهش فکر نکنین. هر چی بود تموم شد.
- بله به هر حال ... ببخشید.
سرشو تکون داد و گفت:
- شما کاری نکردین که بخوام ببخشمتون. شما نظر خودتونو بیان کردین منم بهش احترام میذارم. حالا اگه کاری ندارین من مرخص شم.
- نه بفرمایید. مرسی جناب حمیدی، خدا نگهدار.
سپهر: خدانگهدار.
چقدر این پسر آقاست! الان دیگه عذاب وجدان ندارم. واقعا اون رفتار از من بعید بود! خیلی پسر فهمیده و با شعوریه و البته استادی جدی و سرسختیه! از جدیتش خوشم میاد. واقعا از من بعید بود که تو کلاس ساکت باشم نه؟! بچه ها باور نداشتن چه برسه به خودم! انقدر این پسر جدی بود که مهر خاموشیو به لبام زد.
سوار ماشینم شدم و رفتم دم خونه روژین تا با هم بریم نمایشگاه. موبایلمو از کیفم در آوردم و به بابا زنگ زدم.
بابا سریع گفت: ملودی بعدا زنگ میزنم.
- بابا نمیای؟
بابا به یکی گفت "الان میام. اومدم اومدم. "
romangram.com | @romangram_com