#ملودی_زندگی_من_پارت_80
- وا؟! عمه جون فراموشی شما چه ربطی به ما داره؟!
عمه: یادم اومد. برای تولد ملینا می خواین چیکار کنین؟ چی براش می گیرین؟
ملینا؟ تولد؟ آخ آخ یادم رفت. با دست زدم رو پیشونیم و گفتم:
- وای تولدش! عمه یادم رفته بود.
عمه سرش و تکون داد و گفت:
- ما پیر شدیم و همه چی زود یادمون میره. شماها که جوونین و مشغله ذهنی ندارین چرا یادتون میره؟!
عمه باز یه چیز گفتا! همه دغدغه تو زندگیشون دارن.
عمه: حالا که یادت اومد. چی می خوای براش بگیری؟
سرمو خاروندم و گفتم:
- اومـــم ... نمیدونم. باید ببینم به چی احتیاج داره که براش بگیریم.
کامیار که مشغول تخمه خوردن بود گفت:
- ماشین.
ماشین؟! راست میگه ها! به سن قانونی که رسیده، رانندگیم که بهش یاد دادم. خب پس مشکل حل شد اما الان براش زوده. نیست؟!
- عمه کامیار راست میگه. ماشین خوبه اما براش زوده ها.
عمه: به سنی رسیده که بخواد رانندگی کنه و ماشین مجزا داشته باشه.
باید به بابا و مامان بگم و نظر اونارم بدونم و باهاشون مشورت کنم.
عمه: بابا و مامانت کجان؟
- بابا که مثل همیشه تو اتاق عمل سیر می کنه. مامانم تو آموزشگاه زبان دیگه؛ جای همیشگیشون.
عمه: مامانت خسته نشد از تدریس زبان؟
- نه. تدریس زبان شیرینیه. مامان خیلی به تدریس علاقه داره. از بیکاری تو خونه که بهتره. خودشَـ ...
موبایلم زنگ خورد و حرفم نصفه موند. از تو کیفم برش داشتم. مامان بود. از عمه عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاق گلنوش.
- الو سلام مامان.
romangram.com | @romangram_com