#ملودی_زندگی_من_پارت_46
ملینا: نه بابا، راست میگی؟ همین خواستگارایی که داشتی و پروندی. من نمیدونم خدا یه نیمچه عقلی به تو نداده آخه؟ این همه خواستگار داشتی. از همه نظر هم عالی بودن.
ریز ریز خندید و ادامه داد:
- همین ونداد.
مهبد: ونداد کیه؟
- اَی مِلی، چند بار گفتم اسم اون کفگیر نیار؟ ونداد همکلاسیمه.
مهبد: اها. خب ملی راست میگه. با رفتاری که با پسرا داری همه دیگه میترسن تو ده قدمیت وایسَن، چه برسه که سنت بره بالا و بد اخلاق تر بشی! اون موقع ست که میگم ملودی خانم دیدی گفتم رو دست عمو جونم میمونی.
- برو بابا. تو نگران من نباش. اینطوری نمیشه. من باید خودم دست به کار بشم.
از رو صندلی بلند شدم و بلند گفتم:
- پیش به سوی انجام عملیات.
مهبد و ملینا گفتن:
- ملودی یه وقت خر نشی بری بهشون بگی؟!
- به به! شما یاد نگرفتین به بزرگترتون احترام بذارین؟
هر دو با لبخند همدیگه رو نگاه کردن و رو به من گفتن:
- از قدیم گفتن ادب از که آموختی از بی ادبان.
در حین گفتن این جمله با دست، سر تا پامو نشون دادن.
- اِ ... واقعا که! من به این با ادبی. الکی در مورد من بد قضاوت نکنین.
مهبد: یعنی تو با ادبی؟
- اوهوم.
مهبد: عجب!
- خب من دیگه باید برم. ملینا هستی تا بابا کارش تموم بشه؟
ملینا: آره نگران نباش. کارش که تموم شد باهاش میام خونه.
- باشه. راستی ...
romangram.com | @romangram_com