#ملودی_زندگی_من_پارت_153
- خداحافظ.
براشون دست تکون دادم و رفتم داخل. خیلی خونشون و دوست دارم. خونشون منو یاد خونه ی مادربزرگم میندازه. خدا رحمتش کنه!
یه حیاط نسبتا بزرگ، یه حوض کوچیک قدیمی خوشگل وسط حیاط با ماهیای قرمز و درختای نارنج داخل باغچه.
وقتی میام خونشون یه حالی پیدا می کنم. مامان روژین حانیه جون این خونه رو دوست داره. بیرون خونه آدم و یاد خونه های سنتی میندازه اما داخلش مدرن و شیکه.
روژین از پله ها پایین اومد.
روژین: سلام، خوبی؟
- سلام، مرسی تو خوبی؟ ببخشید مزاحمتون شدم.
روژین دستشو سمت در برد و گفت:
- مراحمی، بیا تو.
- باشه، مرسی. حانیه جون و عمو بابک نیستن؟
روژین: نه، سفر ده روزه رفتن کیش. مامان می خواست آب و هواش عوض بشه.
- خوب کردن. رامبد نیست؟
روژین: نه، بیا بریم داخل.
چند تا دکمه از مانتو رو باز کردم.
- نه، هوا به اندازه کافی گرم هست؛ تو خونه باید گرم تر باشه. همینجا لباسام و در میارم. وسایلت و جمع کردی؟
روژین نشست رو پله ی سکو.
- داشتم جمع می کردم. چیزی نمیخوری؟
با دست خودمو باد زدم و گفتم:
- نه، فقط قربون دستت یه لیوان آب خنک بیار که دارم از تشنگی هلاک میشم.
روژین از جاش بلند شد و گفت:
- باشه، مانتو تو بده ببرم داخل.
مانتوم و در آوردم و دستش دادم؛ آخیش خنک شدم.
romangram.com | @romangram_com