#ملودی_زندگی_من_پارت_152
- اومدیم مامان.
تاپ دو بنده چسبون صورتیم و پوشیدم. مانتو سفید با شلوار جین پوشیدم. موهام و با کلیپس بستم و شال آبی کاربونیمو رو شونه م انداختم. کیف ورنی سورمه ایمو برداشتم؛ من کلا عاشق لباس و کیف وِرنیم!
همونطور که با عجله از پله ها پایین میومدم شال و رو سرم مرتب کردم و به خودم عطر زدم. مهبد ساکم و از دست ملینا گرفت و برد تو ماشین.
مامان و بغل کردم. مامان پشتمو نوازش کرد و گفت:
- مثل همیشه آخرین نفر بودی که آماده شدی!
خندیدم و سفت بغلش کردم.
- من اگه آخرین نفر نباشم کی باشه؟
مامان خندید و منو بوسید.
- مامان جون دلم برات تنگ میشه، به بابا سلام برسون ...
مامان: حتما عزیزم، منم دلم تنگ میشه. بعد از برگشتت از شمال میایم فرودگاه؛ باشه؟
از مامان جدا شدم و سمت در رفتم.
- باشه، خداحافظ مامان.
مامان نزدیکم شد و صورتمو بوسید.
- خدا به همراهت، مواظب باشین.
تا پای پله ها پشت سرم اومد و بلند رو به مهبد گفت:
مامان: مهبد جان دیگه سفارش نکنم؟!
مهبد سرشو از پنجره بیرون آورد و گفت:
- زن عمو نگران نباش، چشم مواظبم.
مامان با ملینا هم خداحافظی کرد. سوار بنز کروکی مهبد شدیم؛ خیلی از ماشینای کروکی خوشم میاد. عمو به مناسبت دانشگاه قبول شدنش خرید. باباها به پسراشون زیادی حال میدن؛ بابای من که پسری نسیبش نشد، الهی!
خونه ی روژین رسیدیم. چمدون و از پشت صندوق در آوردم و دسته شو بیرون کشیدم و دنبال خودم کشیدم. زنگ در و زدم و بعد از چند ثانیه صدای تیکی باز شد؛ برگشتم سمت مهبد و ملینا.
- بچه ها دیگه نمی خواد بیاین دنبالم، من با روژین میام. بعد از اینکه خرید کردین بهمون زنگ بزنین تا هماهنگ کنیم با هم بریم.
مهبد: باشه، برو تو. خداحافظ.
romangram.com | @romangram_com