#ملودی_زندگی_من_پارت_130

- دیوونه داشتم میفتادم؛ زشته جلوی بقیه. مثلا من پسرعموشَما! ؟

با تعجب گفتم:

- خب باش، چه ربطی داره؟

مهبد دستاشو جلو برد طوری که انگار چیزی تو دستشه و داره به ملینا میده!

مهبد: دست که میتونم بدم مادربزرگ؟

اخم کردم و دست به کمر شدم.

- اگه من مادربزرگم، تو پدرِ پدر بزرگمی با اون نصیحتات.

گلناز و گلنوش که کنارمون نشسته بودن و شاهد صحبتای رد و بدل شده ما بودن پقی زدن زیر خنده.

نیشخندی زدم و گفتم:

- و در مورد دست دادن! حالا که فکر می کنم می بینم که اشکالی نداره و میتونی دست بدی!

مهبد صورتشو جمع کرد و گفت:

- آخی، خسته نشدی از بس فکر کردی؟

گلناز خنده کنان گفت:

- بس کنید بابا، زشته. ناسلامتی تولد ملیناس اونوقت شما دارین عین خروس جنگی بهم میپلکین؟

گلنوشم خندید و گفت:

- راست میگه دیگه. ملودی ببین روژین داره همه کارا رو می کنه.

ملینا: به دقیقه همه خفه میشین؟!

گلناز و گلنوش همدیگه رو نگاه کردن و دوباره شروع کردن به خنده.

ملینام خندید و بعد با کلافگی گفت:

- اینا رو بیخیال شین؛ ملودی تو بچه ها رو دعوت کردی؟ من میرم پیششون.

سری تکون دادم.

- آره برو. اصلا حواسم بهشون نبود.


romangram.com | @romangram_com