#ملودی_زندگی_من_پارت_117
- بالاخره یکی پیدا شد و توی ترشی لیته و گرفت. واقعا آفا سیاوش شما دیوونه نیست احیانا یا سرش به تخته سنگی نخورده؟
سولماز با حرص گفت:
- ملودی میکشمت؛ اگه دستم بهت نرسه.
- نه بابا، ایشالا که نمیرسه! حالا تو خونسردیتو حفظ کن و منو نکش فردا تولد ملیناس باید زنده باشم!
سولماز: نمکدون! پس نمیای؟
- ببخشید عزیزم اما واقعا نمیتونم بیام. ایشالا تو عروسیت جبران می کنم.
سولماز با دلخوری گفت:
- باشه، اشکالی نداره اما اگه عروسی نیای؛ وای به حالت!
- سولماز خانوم گل، گفتم که حتما میام. مگه میشه عروسی بهترین دوستم نیام؟
سولماز: به ملینام تبریک بگو.
- حتما.
سولماز: کاری نداری؟
- نه. راستی؟!
سولماز: بله؟
- سولماز من تو باید بکشم. به یه کتک جانانه نیاز داری.
سولماز: چی شده مگه؟
- بگو چی نشده؛ چرا بهم در مورد پسرخاله ت نگفتی؟
سولماز: هی وای من. یادم رفت بگم؛ ببخشید که وقت قبلی نداشتم.
- کوفت نخند. می دونستی استاد دانشگاهمونه؟
سولماز:آره .
با حرص دندونامو رو هم فشردم.
- الهی که ... خب چرا نگفتی عزیز من؟
romangram.com | @romangram_com