#ملودی_زندگی_من_پارت_107

مامان: مراحمی پسرم. بازم بیا خوشحال میشیم.

کی خوشحال میشه اخه مامان من؟! اومــم خب بابا، این جور که بوش میاد انگار مامانم ازش خوشش اومده که انقدر تحویل میگیره و لبخند میزنه!

بابا: امروز به کمک تو تونستم این عمل سخت و انجام بدم.

بابا جان چقدر یه چیز و تکرار می کنی؟! بذار بره شَرش کم شه!

بابا خندید و گفت:

- این یکی از اثرات پیری منه. فکر کنم دیگه باید از مقام جراح مغز و اعصاب استفاء بدم!

آرشام سرشو پایین انداخت و گفت:

- خجالتم ندین اقای هاشمی. من دیگه باید برم؛ ببخشید مزاحمتون شدم.

ملینا اومد کنارم.

آروم گفت:

- عجب تیکه ایه! خیلی جیگره؛ لعبتیه واسه خودش!

زدم به بازوش و بهش تشر زدم.

- خفه، از اون فکرا نکن چون خودش زن داره؛ در ضمن، چشماتم درویش کن.

ملینا نگام کرد و گفت:

- ساکت شــو! راست میگی؟

- نه پــَ ...

آرشام: خداحافظ ملودی خانوم، خداحافظ ملینا خانوم.

هردو باهاش خداحافظی کردیم.

ملینا: خوش اومدین، خدانگهدار.

خداییش ملینا خیلی چرب زبونه برعکس من!

بابا تا دم در همراهیش کرد.

ملینابرگشت سمتم و گفت:


romangram.com | @romangram_com