#ملودی_زندگی_من_پارت_106

ملینا با نیش باز و خنده رو گفت:

- تا حالا نشده بود کسی باهات اینطوری رفتار کنه؛ نه؟

- نیشتو ببند! خیلی پرروهه؛ رو شو کم می کنم.

ملینا: انقدر غر نزن، حرصم نخور. اون چوب بستنی و داغون کردی؛ بندازش دور.

به چوبِ بستنی که همه رو خورده بودم و از حرص با دندونام چوبشو فشارش میدادم نگاه کردم؛ لهش کردم رفت!

ملینا: برم ببینم چه خبره! کی پیششه؟

- مامان و بابا. وقتی اومدی بهم بگو چی گفتن. حالا برو میوه ببر تا صدای مامان در نیومده.

مامان به کانتر تکیه داد و گفت:

- پس میوه کو ملودی؟

من و ملینا هم دیگه رو نگاه کردیم و خندیدیم. دیگه به این رفتارای مامان عادت کرده بودیم!

مامان: چیز خنده داری گفتم؟

- نه مامان جان. ملینا برو دیگه.

به رفتنشون نگاه کردم؛ فردا تولدشه. یادش هست یا نه؟ معلومه که یادشه. مگه میشه آدم روز تولدش رو فراموش کنه؟! خب آره ، شاید روز و تاریخ از دست ادم در بره!

صدای ملینا که در نمیاد؛ شاید چیزی نمیگه چون فکر می کنه می خوایم سورپرایزش کنیم یا شاید اصلا یادش نیست! چه میدونم؛ به چه چیزایی فکر میکنما!

اومــم، به نظرم تو ویلای لواسون براش تولد بگیریم بهتر باشه؛ هم فضا بازه، هم مزاحم همسایه ها نمیشیم؛ فکر خوبیه!

بلند شدم برم تو اتاقم که دیدم آرشام داره میره. حداقل برم جلو یه خداحافظی بکنم وگرنه زشت میشه. کنار پله ها ایستادم.

بابا دست روی شونه آرشام گذاشت و گفت:

- آرشام جان کار امروزت عالی بود. ممنون پسرم؛ تو جون بیمارم و نجات دادی.

آرشام: شما لطف دارین آقای هاشمی. من به عنوان دستیار اومده بودم که کمکتون کنم. مرسی که منو قابل دونستین.

بابا: حقیقت و گفتم. خسته نباشی.

آرشام سرشو کمی خم کرد و لبخند زد.

- ممنون. خانم هاشمی خیلی زحمت کشیدین؛ ببخشید مزاحم شدم.


romangram.com | @romangram_com