#ملیسا_پارت_87

- هان؟
- من این جا بوقم دیگه.
چونش رو گرفتم و سرش رو این ور اون ور کردم و چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- بدم نمی گیا، حالا بگو بوق.
دستش رو زد زیر دستم و گفت:
- وای ملی، یه کم جدی باش.
- بله، بفرمایید سرورم.
- قضیه ی این پسره چیه؟
- از تو خوشش اومده و می خواد تورت کنه.
- ملیسا؟
- هان؟ چیه؟ واقعیت رو گفتم خب.
- اون غلط کرده با تو!
- اِ، به من چه؟
- ردش می کنی بره.
- من دعوتش نکردم که حالا ردش کنم. برو به داداش جونت بگو.
- دِ، بچه واسه همین می گم تو دکش کن که متین چیزی نفهمه، وگرنه خونش رو می ریزه.
- آخی، چه غیرتی، آبجیش فداش شه! خب خونش رو بریزه، بهتر، تو چرا حرص می خوری؟
- ملیسا تو رو خدا برای یه بارم که شده این جات رو به کار بنداز.
و اشاره کرد به مخ نازنین صفر کیلومترم.
- خب که چی؟
- متین اگه بویی ببره به دوستی من و تو هم شک می کنه.
- منظورت چیه؟
- خب فکر می کنه تو به خاطر کوروش با من دوست شدی.
- برو بابا، همه ی عالم و آدم می دونن من به خاطر هیچ کس یه پشه رو هم نمی پرونم، مخصوصا کوروش.
- ولی ...
با صدای در اتاق هر دو ساکت شدیم. دختر عموی متین سرش رو از لای در تو آورد و گفت:

@romangram_com