#ملیسا_پارت_72
هر دو بلند شدن و من با مائده روب*و*سی کردم.
یک لحظه نگاه مائده به پشت سرم افتاد و بعد سریع رو به من و متین گفت:
- بچه ها من خیلی گشنمه، پیشنهاد می دم به جای کافی شاپ بریم رستوران، مهمون متین خان.
متین فقط سرش رو تکون داد و گفت:
- موافقم.
ولی من گفتم:
- نه، من مزاحمتون نمی شم.
مائده گفت:
- وای، چقدر تعارفی هستی! شما با ما میای، باشه؟
- باشه، ولی مهمون من.
متین که به گلدون روی میز خیره شده بود گفت:
- نه دیگه، وقتی خانوما با یه آقا می رن بیرون دست تو جیبشون نمی کنن.
- آخه ...
- سلام.
برگشتم و به کوروش که با یه لبخند مضحک مقابلم وایستاده بود، نگاه کردم. همگی جوابش رو دادیم و کوروش گفت:
- چه حسن تصادفی! من و دوستام اومدیم این جا یه ...
به طرف میزی که اشاره کرد برگشتم و با دیدن دوتا از پسرای خل و چل کلاس چشم غره ای به کوروش رفتم. کوروش که انگار از نگاه عصبانی من کمی ترسید، گفت:
- فعلا.
به سمت میزش رفت.
مائده از جاش بلند شد و گفت:
- بلند شین بریم ناهار.
هر سه بلند شدیم و من قبل از خارج شدن برگشتم و یه چشمک به کورش که با عصبانیت نگاهم می کرد، حواله کردم.
قرار شد من و مائده با ماشین من و متین با چهارصد و پنج خودش بیاد. همین که سوار شدیم، مائده گفت:
- راستی، شقایق و یلدا نیومدن.
"اَه، پاک یادم رفت بهشون بگم، از دست کوروش و خراب کاریاش!"
- راستش اونا کار داشتن، عذرخواهی کردن.
@romangram_com