#مدال_خورشید_پارت_66

پادشاه قبیله ی خاک لبخندی مهربان زد و دست در دست همسرش عقب رفت. شش نفر در لباس های ابریشمی به رنگ طوسی روشن جلو آمدند. پارسا به رنگ لباسشان دقت کرد؛ نه طوسی بود و نه آبی روشن. چیزی بین این دو. رنگی آرامش بخش.

ارباب سپهر گفت:« خب، دوستانمون در قبیله ی باد رو هم که حتماً شناختین. توانایی هاشونم که معلومه. » لیلی ناگهان سیخ نشست و با شوق پرسید:« شما می تونین اکسیژن تولید کنین؟! » یکی از شاهدخت های قبیله ی باد، دختری تقریباً پانزده ساله، با لبخندی مهربان رو به لیلی گفت:« هر کدوم از ما فقط ماهی یک بار می تونه این کارو انجام بده. اونم به مقدار محدود. »

پریا با لحنی تأسف بار پرسید:« ولی چی میشه اگه تو یه ماه، دو بار توی یه غار بدون اکسیژن گیر بیفتین؟ » دختر سرش را تکان داد و با لحنی آسوده خاطر گفت:« همچین اتفاقی نمیفته. » سپس همراه خانواده اش عقب رفت.

زنی زیبا با سه دخترش که به نظر می رسید سه قلو باشند، جلو آمد. ارباب سپهر گفت:« حالا می ریم سر قبایل فرعی. ایشون ملکه ی قبیله ی دریا هستند؛ این قبیله زیر آب زندگی می کنن. »

لیلی دستانش را به هم کوبید و گفت:« یعنی آبشش دارین؟ » یکی از دخترها جواب داد:« نه. در واقع ما یه جور حباب هوا اون زیر داریم. » دختر بعدی گفت:« هرجایی که آب به صورت وسیع باشه، مقر ما هم هست. » قل سوم چشمکی زد که چهره ی جوانش را بامزه تر کرد. تا حدودی پارسا را یاد مهشاد می انداخت؛ فقط با این تفاوت که مهشاد بامزه نبود. و در ضمن به نظر می رسید که حدوداً پنج سالی از این سه دختر کوچک تر باشد.

پریا با شادی گفت:« پس پری دریایی به شماها میگن! » دخترها لبخند زدند.

قبیله ی بعدی جلو آمدند؛ همان مرد غول پیکر و شوخ طبع، به همراه همسر و دو پسرش. مرد لبخندی به پهنای صورت زد و با صدای بلندی گفت:« ما که همو میشناسیم! » ارباب سپهر به آرامی گفت:« ولی نمی دونن شما مال چه قبیله ای هستین! »

مرد دستش را روی دهان پادشاه پیر گذاشت و گفت:« خودم میگم. » بعد گلویش را صاف کرد و گفت:« ما قبیله ی کوهستان هستیم. توی کوه زندگی می کنیم. از لباسامون معلومه، نه؟! » بعد به لباس خاکی رنگ و جواهرنشان خود و خانواده اش اشاره کرد.

ـ ما استاد تونل زدن و گنج پیدا کردنیم.

دوباره لبخند.

ـ باید قصرامونو ببینی.

romangram.com | @romangram_com