#مدال_خورشید_پارت_65
بعد نفس عمیقی کشید و به پشت سرش اشاره ای کرد؛ بیست نفر جلو آمدند و هفده نفر عقب رفتند.
ـ توی ده قبیله، یه قبیله داریم که الان شما توی پایتخت اون هستین. قبیله ی مادر، قبیله ی اصلیه و منم پادشاهش هستم. همون طوری که خودتون می دونین، پادشاه کل قبایل. خانواده ی سلطنتی قبیله ی مادر، فقط شامل من میشه.
بعد یک قدم جلو گذاشت و صدایش را بالاتر برد:« و بعد از قبیله ی مادر، چهار قبیله ی اصلی داریم؛ آپی، آذر، باد و خاک. »
لیلی پرسید:« عناصر اربعه؟! » ارباب سپهر جواب داد:« دقیقاً! » بعد به خانواده ی آویسا اشاره کرد و آنها جلو آمدند.
ـ آویسا رو که می شناسین، ایشون هم برادر آویسا، پادشاه قبیله ی آپی هستند، و ایشون هم شهبانو مهرانه. این پسر کوچولو هم برادر زاده ی آویساست.
بعد توضیح داد:« افراد قبیله ی آپی، توانایی منحصر به فردی در کنترل آب ها دارن. » پارسا آویسا را به یاد آورد که لیوان آب را برعکس نگه می داشت، بدون آن که آب داخلش بریزد. بعد سرش را تکان داد و گفت:« قبلاً دیدیم. »
ارباب سپهر لبخندی زد و به چهار نفرِ خانواده ی سلطنتی آپی ها گفت که عقب بروند. بعد به پنج نفر با لباس های سرخ اشاره کرد. آن ها جلو آمدند. پادشاه پیر گفت:« و سران قبیله ی آذر؛ پادشاه، شهبانو، دو شاهزاده و یک شاهدخت. تواناییشون هم در کنترل...»
رامین حرف پیرمرد را قطع کرد:« کنترل آتیشه. » ارباب سپهر سرش را تکان داد. گروه دیگری جلو آمدند، با لباس هایی به رنگ قهوه ای و سبز. یک پادشاه، یک ملکه، و سه شاهزاده.
ارباب سپهر خواست حرفی بزند که پارسا با بی حوصلگی گفت:« قبیله ی خاک، تواناییشون در کنترل رویش گیاهانه؛ درست می گم؟ » پادشاه قبیله ی خاک که مردی حدوداً پنجاه ساله بود، لبخندی زد و گفت:« این ارباب جوان ما علاوه بر باهوش بودن، بی حوصله هم هست! »
پارسا دستش را از زیر چانه اش برداشت و لبخندی مصنوعی زد. پادشاه قبیله ی خاک هنوز داشت خیره و با لبخند نگاهش می کرد؛ چشمانش همرنگ چشمان پارسا بود. پارسا عصبانی شد؛ از این که کسی خیره نگاهش کند متنفر بود. سریع و عصبی گفت:« خب! قبیله ی بعدی. »
romangram.com | @romangram_com