#مدال_خورشید_پارت_48
ـ خودم می دونم به خاطر چیه و لازم نیست بهم یادآوری کنی!
رامین مهربان شد؛ روی لبه ی تخت نشست و دستش را روی دست پارسا گذاشت؛ داغ بود. با نگرانی فریاد زد:« چی شدی پارسا؟ چرا انقدر تب داری؟! » پارسا با چشمان بسته دوباره دراز کشید و دستش را روی پیشانی اش گذاشت. زمزمه کرد:« حالم خوبه رامین. فقط اگه میشه برو. »
ـ ولی باید بدونم چی شده! سرما خوردی؟ مسموم شدی؟
ـ نه. فقط... فقط یکم به خاطر حجم عظیم اطلاعات وارده منقلب شدم.
رامین زد زیر خنده و گفت:« نکنه جادوت داره راه میفته؟ بیش فعالی جادویی نداری؟ »
ـ منظورت چیه؟!
رامین نفس عمیقی کشید و گفت:« ارباب سپهر گفت جرقه ی جادو توی وجود همه ی آدما وجود داره. مال ما چهار نفرو همون دقیقه ی اول فعال کرد ولی گفت سه چهار روزی طول می کشه تا راه بیفته. لیلی بیش فعالی داره، واسه همینه که همون موقع راه افتاده. »
پارسا با بی حوصلگی پرسید:« خب چرا فکر کردی منم بیش فعالی گرفتم؟ » رامین گردنش را مالید و با بی خیالی جواب داد:« آخه لیلی هم یهو تب کرد، دیدم تو هم تب داری، گفتم شاید تو هم بیش فعالی گرفته باشی. »
گوش های پارسا تیز شد؛ روی تخت نشست و با کنجکاوی پرسید:« تب کرده؟! »
ـ آره.
ـ پس... پس یعنی الآن... بیرون نیست؟
romangram.com | @romangram_com