#مدال_خورشید_پارت_47


آرمان دستش را زیر چانه اش زد و متفکرانه گفت:« بعد از دویست سال، این اولین بیش فعال جادوییه. پس ممکنه دچار آینده بینیِ کاذب هم بشه. »

ـ چی چیِ کاذب؟

آرمان دست پاچه شد:« هـ ... هیچی. ولش کن. » دستی به موهای خرمایی و موج دارش کشید و گفت:« نمیای بریم ناهار؟ گشنه نیستی؟ » آویسا صورتش را در زانوانش فرو برد و با صدای خفه ای جواب داد:« می خوام تنها باشم. »

آرمان با ناراحتی سری تکان داد و خواهر کوچکش را در اتاق روشن و خاک گرفته تنها گذاشت.

رامین در حالی که حوله ای سفید با دور دوزی طلایی را روی سرش نگه داشته بود، وارد اتاق عظیم و با شکوه شد؛ صدا زد:« پارسا! کجایی پسر؟! » جوابی نیامد. رامین جلوتر رفت؛ از ظرف میوه ی روی میز، سیب سرخی برداشت و مستقیم به طرف اتاق خواب کوچک رفت؛ در چوبی پر نقش و نگار را باز کرد و سرش را آرام داخل برد.

ـ سلام رفیق قدیمی!!!

پارسا روی تخت دراز کشیده بود و ملافه را روی صورتش کشیده بود. با صدایی خفه گفت:« برو رامین. حال ندارم. »

رامین وارد شد و با خنده گفت:« بابا پسر! تو از همون دو ساعت پیش که از حموم اومدی، اینجا دراز کشیدی. پاشو بریم یه دوری تو این قصر خوشگل درندشت بزنیم. » پارسا دست راستش را روی پیشانی اش گذاشت و تقریباً فریاد زد:« خسته ام رامین! می فهمی؟ خسته! »

رامین دستش را روی شکم دوست خسته اش گذاشت و با لحن بامزه ای اعتراض کرد:« پاشو پسر! این قدر تریپ خسته برندار. اصلاً تو یهو چِت شد؟ »

پارسا بلند شد و با اخم گفت:« من از این اتاق بیرون نمیام. دلیلش رو هم نپرس. » رامین ناگهان با دستان نم دارش موهای سیاهش را به هم ریخت و با خنده گفت:« آهـــا!!! فهمیدم چرا نمیای بیرون! به خاطر... »


romangram.com | @romangram_com