#مدال_خورشید_پارت_25


ارباب در حالی که موهای دخترک را نوازش می کرد، گفت:« عزیز دلم! چقدر دیر اومدی! نمی گی دل این تاریخ نگار پیر واسه نوه ی کوچولوش تنگ میشه؟ » رامین بهت زده فریاد زد:« ببخشید؟ نوه؟! » آویسا خندید و گفت:« نوه ی الکی. » ارباب با لبخند به چشمان آبی او خیره شد و ادامه داد:« ولی به اندازه ی نوه های واقعیم دوستت دارم. »

آویسا بعد از چند ثانیه اخم کرد و آرام گفت:« من برای یه چیز دیگه اومدم. » بعد، ارباب و پری آبی، هم زمان گفتند:« پارسا. »

مدال خورشید-فصل هفتم-3

پارسا گیج و عصبانی پرسید:« شما اول گفتی قصدت از اومدن دیدن اردشیر شایسته بوده، حالا میگی قصدت من بودم، چی به چیه الان؟ » ارباب، بدون توجه به نوه ی محبوبش، قطره اشکی را که از گونه اش پایین لغزیده بود، پاک کرد و گفت:« پس وقتشه. » آویسا به پارسا نگاهی انداخت و سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.

پارسا چشمانش را در حدقه چرخاند و چیزی نگفت. منتظر شد تا در زمان مناسب قضیه را بفهمد، ولی لیلی بی صبرانه پرسید:« وقت چیه؟ » ارباب با لبخندی محزون جواب داد:« وقت انجام دادن سوگندی که والدینتون خوردن! » رامین قدمی جلو آمد و عصبی گفت:« چه سوگندی؟ »

آویسا نگاه شیطنت بارش را به رامین دوخت و جواب داد:« سوگند نجات قبایل حقیقی! »

فصل هشتم: سرزمین خورشید

تهران؛ عمارت شایسته؛ کتابخانه – یکی از آخرین روزهای بهار؛ ساعت 4 صبح

مهسا خانم اشک هایش را پاک کرد، دستش را روی شانه ی سیما خانم گذاشت و با بغض گفت:« گریه نکن سیما جون. تقدیرشون اینه. خودمونم قبولش کردیم. یادت نیست؟ خودمون امضا کردیم. پس دیگه حرفی نمی مونه. مجبوریم. »

سیما خانم نفس عمیقی کشید و بلند تر گریه کرد؛ محمد، همسر مهسا خانم، گفت:« سیما خانوم! ما هم داریم بچه هامونو میدیم. ما هم داریم از جیگر گوشه هامون جدا میشیم. بچه های هر دو خانواده هم جوونن. ما هم درد شمارو داریم. »


romangram.com | @romangram_com