#مدال_خورشید_پارت_24
و قبل از این که مهشاد عکس العمل نشان دهد، از زیر دست او دوید و به طبقه ی بالا رفت. نفس عمیقی کشید و گفت:« برخوردش بد بود، ولی نه به بدی برخوردای پارسا. » به پشت در اتاق ارباب رسید، نفس عمیقی کشید و در زد.
ـ بفرمایید!
لیلی وارد اتاق باشکوه ارباب شد و در را به آرامی بست. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:« سلام آقای شایسته! » ارباب با ابهت هرچه تمام تر، پشت میز نشسته بود و چیزی می نوشت. با شنیدن صدای لیلی، سرش را بلند کرد و با تعجب گفت:« اِ! لیلی! تو اینجا چیکار می کنی دختر؟ ساعت سه صبحه! »
لیلی آب دهانش را قورت داد؛ گفتن این مسئله که یک دختر موآبی در کتابخانه نشسته، با وجود غیرقابل باور بودن، کار راحتی بود؛ ولی دستانش می لرزید و پاهایش نمی توانست نگهش دارد. صورتش از همیشه سفید تر شده بود؛ حس می کرد ارباب با شنیدن این حرف، شوکه می شود؛ ولی در هرصورت باید می گفت. معلوم نبود آویسا، این پری عجیب و غریب، با یک انسان پیر چه حرفی دارد و از کجا می شناسدش.
لیلی نفس عمیقی کشید و با صدای بلند شروع کرد:« من، پریا، رامین و پارسا، در مورد هدیه هایی که شما به ما دادین احساس عجیبی داشتیم. وسط مهمونی امشب زدیم بیرون و رفتیم خونه ی ما که هدیه های من و رامینو بیاریم و توی کتابخونه ی شما راجع بهشون بحث کنیم. موقع برگشت، یه دختر زخمی رو توی کوچه دیدیم و آوردیمش توی کتابخونه و زخم گردنشو درمان کردیم. خودش اصرار داشت کسی نفهمه. بعد خوابید. ما هم به بهونه ی کار روی یه پروژه، مامانو راضی کردیم که شب اینجا بمونیم. حالا اون دختر به هوش اومده و میگه که با شما کار داره. »
ارباب خنده ای عصبی کرد و چند بار پلک زد. گفت:« نفس بکش دختر! » لیلی نفس عمیقی کشید. ارباب اخم کرد و پیشانی اش را مالید. بعد زمزمه کرد:« نگفت اسمش چیه؟ »
ـ یه دختریه با موها و چشمای آبی و گوشای دراز. اسمش آویساست و از قبیله ی آپی ها اومده.
ارباب ناگهان از جا جهید و فریاد زد:« آویســـا؟ » لیلی جا خورد و یک قدم عقب رفت. ارباب به سمت در جهید و هم زمان با داد گفت:« بدو لیلی، بدو که خانوم کوچولوی خوشگلم اومده! »
پارسا عصبی پایش را به زمین کوبید و رو به رامین گفت:« این خواهر لوس تو همیشه همه ی کارارو طول میده! » آویسا لیوان پر از آب را برعکس در هوا معلق نگه داشت و مانع از ریختن مایع درونش شد. این دهمین بار بود که در این چند دقیقه این کار را تکرار می کرد. با صدای ملایمش، صدایی که مثل ریختن آب جویبار بر سنگ های صاف و صیقلی، آرام بخش بود، گفت:« چطور دلت میاد در مورد دختر به اون خوشگلی این طور حرف بزنی؟! »
پارسا پوزخندی عصبی زد و جواب داد:« یکی اون خوشگله و یکی ضحاک ماردوش. » رامین اعتراض کرد:« هـــی! برادرش اینجا وایساده ها! » آویسا ریز ریز خندید و گفت:« در طول این مدتی که اینجا بودم، فهمیدم مهربون ترینتون پریا جونه. » پریا لبخند زد و گفت:« لطف داری آویسا جو... »
شیرجه ی ارباب و لیلی به درون کتابخانه، حرف پریا را قطع کرد. آویسا با دیدن ارباب، ایستاد و به چشمان بهت زده ی پیرمرد خیره شد. ارباب هم با لبخندی مهربان به آویسا چشم دوخت. ناگهان، پری تازه وارد با تمام سرعت پرید و در آغوش پیرمرد جای گرفت.
romangram.com | @romangram_com