#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_20
ـ از اون چیزی پرسیدم که آمارشو بهم دادی؟
بوضوح ترس رو توی چشماش دیدم...
تکون خورد تا حرفی بزنه...
بهش مهلت ندادم...
عقبگرد کردمو پشت بهش با صدای خشک و خالی از هر احساسی گفتم:
ـ از اتاق برو بیرون لطفا....
ـ غو....
نذاشتم ادامه بده....
خیلی کنترل کردم تا سر این خدمتکار مادر شده داد نزنم...
ـ لطفا....
با صدای بسته شدن در اتاق ، چشمای منم بسته شد.
روی صندلی نشستم. نگاهم از توی آیینه به دیوار بالای تختم افتاد...
عکس بزرگی که نیمه ی بالای دیوار اتاقم رو پوشونده بود بهم چشمک میزد...
یه عکس چهار نفره ی خانوادگی.....
منو سهراب و مامان شهلا و سپهر....
همیشه لبخند مهمون لبهای مامان شهلا بود...
همیشه.... حتی موقع رفتنش... موقع پر پر شدنش.....
اشک توی چشمام حلقه زد....
پر شدم از نبودن هایی که به ناحق سهم من شده بود...
" دلم به بهانه ی بودنت گریست، بگذار بگرید و بداند هر انچه خواست همیشه نیست"
2 قطره اشک درشت از چشمام چکید..
نه ! من غوغام.....
romangram.com | @romangram_com