#من_تو_او_دیگری_پارت_86

برانوش:گفتن گذشته یا این از روی تاسف سرتکون دادن...

ارمیتا:دومی...

برانوش:حالا بگو سعی میکنم با ناخوشایند بودنش کنار بیام...

ارمیتا:اصولا مردها عادت دارن فقط تحریک بشن!

برانوش:همه ی مردها؟

ارمیتا:مردنماها!!!

برانوش اهانی گفت و پس از سکوت چند ثانیه ای گفت: خوب... نگفتی!

ارمیتا به شدت داشت از این بحث ل*ذ*ت میبرد... تقریبا برانوش حاضر بود تمام دارایی هایش را بدهد تا حرفهای بو دار ارمیتا را بفهمد...

ارمیتا اصلا فکر نمیکرد نهار اینقدر بچسبد... بخصوص با این دلقک بازی های برانوش...!!!

برانوش :نمیگی؟

ارمیتا مانعی برای حبس لبخندش نتراشید... لبخندی زد وگفت:چیو؟

برانوش کف دستهایش را روی میز گذاشت... ارمیتا از حرص دادن او ل*ذ*ت میبرد.

ولی کم کم دلش برای او سوخت...

نفس عمیقی کشید و گفت: چه کمکی میکنه؟

برانوش:چی؟

ارمیتا:دونستنش؟

برانوش: همینطوری... محض صمیمیت!

ارمیتا: صمیمیت؟؟؟ چراباید باشما صمیمی باشم؟

برانوش:شما؟

ارمیتا:یه لطفی درحق من کردید وتا اخر هفته این لطف و جبران میکنم... ولی برای بقیه ی مسائل تعریفی پیدا نمیکنم...

برانوش:اگر تعریف پیدا کنید حرف میزنید...

ارمیتا فکر کرد برانوش به مرحله ی درد فضولی رسیده است... دیگر دارد از ندانستن درد میکشد!

دستهایش را درهم قلاب کرد وگفت: زندگی من تو پنج جمله خلاصه میشه... من درس خوندم... نامزد کردم... با نامزدم کنار نیومدم... نامزدم ازدواج کرد... شب ماه عسلش فوت شد!

برانوش چیزی نگفت... بعد از مکثی گفت:متاسفم...

ارمیتا: اگر با نامزدم کنار میومدم و باهاش ازدواج میکردم مطمئنا الان بدهی همسایه ای که بهش سفارش یونیت دادی و پرداخت نمیکردی!


romangram.com | @romangram_com