#من_تو_او_دیگری_پارت_78
لیوان چای را پس زد و بلند گفت:اقای سهند من خودم درحال حاضر بدهکارم... به مبلغ این چک احتیاج دارم... میدونید چند وقت از موعد چک شما گذشته؟
سهند انگاراین جمله به مزاجش خوش نیامد اخمی پهن کرد وگفت: خانم ارمند شما که شرایط منو میدونید...
ارمیتا کلافه گفت: شما هم شرایط منو بدونید... اقای سهند اگر تا اخر هفته چکتون وصول نشه ... مجبور میشم برگشتش بزنم...
سهند چشمهایش را باریک کرد وسینی را روی میز گذاشت وگفت:شما مثل اینکه اصلا متوجه نمیشید من چی میگم؟
ارمیتا بند کیفش را محکم بین انگشتانش فشرد وگفت:این شمایید که متوجه نمیشید...
سهند عصبی دستهایش را درجیب شلوارش فرو برد وگفت: ندارم خانم... میفهمی؟؟؟ الان ندارم...
ارمیتا تند وعصبی نفس میکشید ... ریتم ضربان قلبش هم تند شده بود ... کلافه گفت: پس چکتونو برگشت میزنم!
سهند با گام بلندی رو به روی ارمیتا ایستاد.... ارمیتا از جایش تکان نخورد!
سهند بلند گفت:هرغلطی که میخوای بکنی بکن... اخه جوجه ضعیفه تو رو چه به درافتادن با مردا... تا حالا هیچ احدی نتونسته با من در بیفته اون وقت تو...
وسط کلامش پرید وگفت: بهتره این داد وهواراتونو بذارید برای بعد.... تا همین الان هم که به شما فرصت دادم... اشتباه محض بود.روز خوش اقا!
به سمت پروشه اش با قدم های تندی گام برمیداشت...
در ماشین را باز کرد... سوار شد... صندلی به خاطر زیر افتاب ماندن داغ شده بود...
کلافه چند لحظه با گذاشتن سرش روی فرمان سعی کرد ریلکس کند... وقتی در یک جامعه با مردان سرو کله میزد ... بخصوص با انهایی که ادعای زیادی جنتلمنی شان میشود ... وکمی بعد ذات چاله میدانی شان را نشان میدهند... خیلی نباید خودش را درگیر این میکرد که چقدر انها بدبخت هستند که مقابل جنسی که ادعایشان میشود که ضعیفند کم می اورند!!!
شاید اگر چهار مرد شرخر به سراغش میرفتند اینقدر طلبکارانه نداشتن بدهی را برفرق سرش نمی کوبید!
دست در کیفش کرد... گوشی موبایلش حاوی سه میس کال از جانب مظفری بود.
با کلافگی لبش را گزید و با نامطمئنی شماره ی مظفری را گرفت.
صدای کلفت مردانه ای با ملایمت گفت:به به خانم مهندس ارمند... حال شما؟
با تعجب سلام کرد... توقع رفتاری بد تر از سهند را داشت... حداقل اینجا به مظفری حق میداد سرش داد بزند و بگوید:ضعیفه پولت میکنم!!!
-ممنون اقای مظفری... شما خوبین؟
مظفری: چه خوبی خانم ارمند... این رسمشه؟؟؟ نامزد میکنید و شیرینی بی شیرینی؟؟؟
ارمیتا خشک شد...
مظفری ادامه داد: البته باید ببخشید بخاطر این مدت... اما صبحی که داشتم خدمت نامزدتون عرض میکردم... واقعا هم متاسفم هم بسیار خوشحالم ... راستش این یه قرون و دوزار چرک کف دسته...
ارمیتا میان کلامش امد وگفت:اقای مظفری من به کل متوجه حرفهاتون نمیشم...
مظفری خندید وگفت: خوب حقیقتش اینکه امروز صبح نامزدتون به شرکت اومدن و تمام بدهی شرکت مهر و پرداخت کردند... اتفاقا چه جوان برومندی هم بودند... درست عین فامیلشون....!!!
برومند... او را میکشت... اورا میکشت ت ت ت!!!
romangram.com | @romangram_com