#ما_عاشقیم_پارت_65

سبحان و چشمک... یه لحظه بیشتر خندم گرفت و تو دلم گفتم بابا مگه این آدم نیست!!!

خوشحال بودم که ادما یه حریم شخصی داشتن واسه فکراشون و اگه طرف مقابل می فهمید که چه فکرایی در موردش میکنیم چه ها که نمیشد.....

و به سبحان که داشت توی دفتر تلفن دنبال شماره تلفن هتل مورد نظرش که توی شمال بود و به گفته خودش رییس هتل یکی از دوستهای صمیمیه عمو و ددی بوده می گشت چشم دوختم .





درحالیکه در ماشین رو باز میکردم دوباره برگشتم سمت سبحان که داشت نگاهم می کرد و گفتم:جدی نمیای بالا؟ ددی ببینت خوشحال میشه ها!!!

سبحان که لبخندی می زد گفت :عمو لطف داره...نه دیگه الان یکمی هم خسته ام سر فرصت یه روز میام سراغ عمو...

من که لبخندی میزدم شونه هام رو انداختم بالا و گفتم :اوکی هر جور مایلی...و براش دستی تکون دادم و در ماشین رو بستم و سبحان هم با زدن بوقی گازش و گرفت و رفت....

همین که برگشتم برم چشمم افتاد به ددی که تازه با ماشین پیچید توی پارکینگ برج....خندم گرفت ...

همینطور که یرم و تکون می دادم پله ها رو رفتم بالا. هنوز ددی خونه نیومده بود و من اونوقت داشتم به سبحان می گفتم بیاد بریم بالا که ددی از دیدنش خوشحال میشه....یکم جلوی اسانسور صبر کردم تا به همراه ددی بریم بالا.

بابا با دیدن من لبخندی قشنگ مهمون لبهاش کرد و در حالیکه دستش رو به ارومی می گذاشت پشت کمرم گونه های تک دخترش رو بوسید و با هم رفتیم داخل اسانسور....

نرسیده به طبقه 20 کل قضیه و جریان مسافرت دو روزه و تور شمال رو برای ددی یه ریز وصف کردم و ددی هم فقط گوش کرد و لبخند میزد که نشونه موافقتش بود....

تا اونجایی که یادم بود کمتر پیش می اومد که با هام مخالفتی داشته باشه!!هر چند خب خود منم ادمی نبود که کارای مخالفی ازم سر بزنه و دنبالش یه نظر مخالف و هم به هماره بیارم....


romangram.com | @romangram_com