#ما_عاشقیم_پارت_64
گاهی خیلی دلم می خواست این همه مرموز بودن و با رمز و راز نگاه کردن این دختر رو بفهمم و درک کنم....ولی هرچی بیشتر به حرکاتش دقیق میشدم کمتر چیزی میدیدم که قابل درک باشه.....
من خودم به شخصه اگه مدیر این موسسه بودم یک روز هم با این زن قراردادی رو به اسم همکار بودن امضا نمی کردم هرچند یاد حرف سبحان افتادم که می گفت اگه این دختر به کار احتیاج نداشت هیچوقت دوباره باهاش قرارداد کاری نمیبستم....
****
هنوز ساعتی از مطرح شدن تور دو رزوه موسسه نگذشته بود که با سر و صدایی که جلوی دفتر بود من و سبحان زدیم بیرون که با تعدادی از پسرای 16 17 ساله که مشتاقانه داشتن با هم در مورد این قضیه حرف میزدن روبرو شدیم.....چقدر هیجان داشتن....
سبحان براشون توضیح داد که فردا مبلغ رو بهشون اعلام میکنه و رضایت نامه ها رو کسانی که میخوان توی این تور دو روزه شرکت کنن رو میتونن از خانوم عرب بگیرن ...و با این حرف همهمه رو کمی ساکت کرد و ازشون خواست که برن خودشون رو برای کلاسشون اماده کنند...
با لبخندی در حالیکه در دفتر رو می بستم گفتم:اینا همین الانش که اینقدر هیجان دارن وای به حال اینکه برسن اونجا....
سبحان که می خندید گفت:اره واقعا...راستی یه مسئولیت هم به تو باید محول کنم...من که نگاهم هنوز به سبحان بود نشستم پشت میزم و گفتم:چی هست حالا؟!!
-میخواستم مسئولیت دخترا با تو باشه......من زیاد قلقشون رو نمیدونم و تو بهتر از پس این کار بر میای.....خودمم حواسم به پسرا هست....هرچند اگه فلاح یاری هم توی این تور همراهیم کنه کارم راحتتر میشه.....با یاد اوری قیافه فلاح یاری که یه پسر 20 ساله ولی خیلی جدی بود خندم گرفت....
سبحان که دید لبخندم نمیخواد از روی صورتم محو بشه با صدایی اروم گفت:سوگند چیزی شده؟
من که لبخندم رو یه کم قورت میدادم گفتم یاد قیافه فلاح یاری افتادم...
خوب موردی رو برای این کار انتخاب کردی...
سبحان که خودش هم خندش گرفته بود گفت:اره پسر خیلی خوبیه توی همه چیز موفقه 2 سالی میشه که توی موسسه هست و بیشتر پسرا خوب میشناسنش که چه ادم مسئولیت پذیر و فعالیه و چشمکی بهم زد....
درحالیکه لبخندی بهش میزدم .... هنوز تو بهت چشمک سبحان بودم ....
romangram.com | @romangram_com