#ما_عاشقیم_پارت_49
من هیکلم به این متناسبی احتیاجی به کم کردن وزن نداشتم که این اینجوری می گفت....
حالا خوبه خودش دوتای هیکل منو داشت.....
بیخیال این حرفش و شوخیش...وارد آموزشگاه شدم و منتظر سبحان که داشت ماشینش رو پارک می کرد نموندم....همون لحظه اول با آقای فهمیم چشم تو چشم شدم و یه صبح بخیری بهم گفتیم و اونم رفت سر کلاسش....
برعکس امروز چقدرم اموزشگاه شلوغ بود و بیخود نبود که سبحان از دست خانوم اسفندیاری شاکی شده بود....
نمیدونستم چرا هیچ جوره از این دختره مو شرابی خوشم نمیاد با اون خنده های وقیحانه و موذیانه اش انگار میخواست یه چیزی رو به ادم ثابت کنه...خصوصا از روزی که فهمید من دختر عموی سبحان هستم انگار طرظ نگاهش به من عوض شده بود و با یه جور کینه بهم نگاه می کرد...
بی خیال این افکار به بچه های کم سنی که ردیف روی صندلی نشسته بودند و منتظر استاد خودشون بودن و من رو جاش دیده بودن نگاهی انداختم و در کلاس رو بستم....
تدریس به بچه ها رو خیلی بشتر از بزرگسال ها دوس داشتم یه شور و نشاط عجیبی سر کلاسشون داشتم و خودشون هم با ذوق کارایی که بهشون میسپردم رو انجام میدادن ولی وای از دست بزرگشال ها که همیشه یه جوابی واسه حضر جوابیهاشون اماده داشتن و گاهی عجیب روی اعصابم پیاده روی می کردن و یه منفی خوشگل هم ازم می گرفتن که توی نمره پایان ترمشون خوب تاثیر گذار بود.....
همیشه خودم از استادا و معلمای بدجنس بدم می اومد ولی واقعا گاهی لازم بود که ادم بدجنس بشه...
***
این دو ساعت کلاس به سرعت گذشت و کلاسور به دست از کلاس A6 زدم بیرون....
رفتم سمت دفتر و در رو باز کردم....سبحان که مشغول نوشتن چیزی بود بهم خسته نباشیدی گفت و میزم رو نشونم داد.....تو دلم گفتم این یه جوری رفتار می کنه که انگار من تازه واردم و رفتم و نشستم پشت میزم و مقنعه سرمه ای رنگم و زدم بالا.....که باد بیشتری بهم بخوره....
سبحان که نگاهش رو می انداخت سمت من با تعجب نگام کرد....که فوری گفتم:چیه استاد...خب گرممه...
سبحان که لبخندی میزد سرش رو دوباره مشغول نوشته های خودش کرد و زیر لب گفت:خوب الان یکی میاد یه دفعه تو و منم موذیانه لبخندی زدم و در حالیکه بیشتر از قبل به صندلیم تکیه می دادم گفتم هیچکس بدون در زدن وارد نمیشه بجز من!!!
romangram.com | @romangram_com