#لمس_خوشبختی_پارت_62
بی خوصله و خالی از احساس نگاهم کرد و گفت:
-بگو
با چشمایی که لبریز اشک بود به چشماش خیره شدم و به سختی گفتم:
-خواهش می کنم
پووووفی کشید و گفت:
-باشه بهش فکر می کنم
نا امیدانه گفتم:
-فردا ساعت 9 باید اونجا باشم وقت فکر کردن نیست
دستی بین موهاش کشید و گفت:
-با خودم میریم فقط چند دقیقه اون اقارو می بینی و بر میگردیم
با خوشحالی گفتم:
-به همینم راضیم
به در اتاق اشاره کرد و گفت:
-حالا برو دیگه
با تشکر نگاهش کردم و با مهربونی گفتم:
-ممنونم سام
از جام بلند شدم و همون طور که می لنگیدم از اتاق خارج شدم. پامو که از در بیرون گذاشتم دستامو بهم زدم و با ذوق گفتم:
-خدا جونم عاشقتم
***
به ساعتم نگاه کردم 9:30 بود اما باباهنوز بیرون نیومده بود، رو به تارا گفتم:
-پس چرا نمیاد؟
تارا نگاهی به در بزرگ اهنین انداخت و گفت:
-نمیدونم
دست مامانو گرفتم گفتم:
-مامان جان اگه بهتون نگفتم پام شکسته فقط به خاطر این بود که الکی غصه منم نخورید، ببخشید دیگه، بیاید اشتی کنیم بابا بیاد ببینه قهریم ناراحت میشه ها
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-مگه من بچم قهر کنم؟
لپشو محکم ب*و*سیدم و گفتم:
-پس اشتی دیگه؟
مامان اهی کشید و چیزی نگفت لبخندی زدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com