#لمس_خوشبختی_پارت_61

-جوش نیار الکی حالا که گفتم یه فکری برای فردا کن بیا
-یک کاریش می کنم
-پس تا فردا
تارا اخرین نفر خارج شد. شهاب گفت:
-برید تو دیگه ما راه رفتنو بلدیم
براش زبون در اوردم و از حرصش درو بستم...
***
نگاه کلی به خونه انداختم، خداروشکر تارا قبل از رفتن همه چیزو جمع کرد پس با خیال راحت به اتاقم رفتم، قبل از ورود نگاهی به اتاق امیرسام انداختم، در بسته بود و چراغ خاموش، باید باهاش حرف میزدم بابا فردا ازاد میشد و می خواستم توی اون لحظه اونجا باشم و اولین نفر ازش استقبال کنم.
با این تفکرات وارد اتاقم شدم، شالمو از سرم در اوردم و سارافنی که به خاطر پوشیدگیش پوشیده بودم با تیشرتی عوض کردم. نگاهی به خودم توی ایینه انداختم، درسا خانم شروع شد امشب استارت روش جدید زندگیو بزن، امشب برو و با توجه به حرفای تارا راضیش کن تا اجازه بده فردا بری، قبل از این که پشیمون بشم از اتاق بیرون رفتم و خودمو به اتاق امیرسام رسوندم پشت در چند نفس عمیق کشیدم و اروم لای درو باز کردم، نگاهی به داخل انداختم، امیرسام روی تخت خوابیده بود، اهسته وارد شدم و سمت تخت رفتم، اروم گوشه تخت نشستم و گفتم:
-سام؟
امیرسام ارنجشو از روی چشماش برداشت، گیج نگاهم کرد و گفت:
-زود کارتو بگو درسا خیلی خستم
دستمو جلو بردم و مشغول کشیدن خط های درهم روی سینه برهنش شدم و به سختی گفتم:
-بابام فردا ازاد میشه
دستمو پس زد و با اخم گفت:
-خوب که چی؟
دوباره دستمو جلو بردم و کارمو تکرار کردم و خواستم چیزی بگم که عصبی دستم و پس زد و گفت:
-نکن
شونه بالا انداختم و گفتم:
-تارا و مامان می خوان برن دنبالش، میشه... میشه منم برم؟
-نه
با دلخوری لب برچیدم و گفتم:
-سام خواهش می کنم
سام دوباره ارنجشو روی چشماش گذاشت و گفت:
-همون که گفتم
با بغض گفتم:
-سام چند ماه بابامو ندیدم، چند ماهه منتظر همچین روزیم، به خاطر همچین روزی پا گذاشتم توی این خونه
-سخنرانیت اگه تموم شد برو بیرون می خوام بخوابم
نباید کوتاه میومدم، دستمو روی بازوش گذاشتم و گفتم:
-سام یک لحظه نگاهم کن، اصلا به حرفام گوش میدی؟

romangram.com | @romangram_com