#لمس_خوشبختی_پارت_51
در به ارومی باز شد امیرسام بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-برات غذا گرفتم بیا بخور
-ممنون میل ندارم
-تو که گفتی گرسنته!
-اون موقع گرسنه بودم الان دیگه نیستم
با حرص گفت:
-به جهنم
و از اتاق خارج شد. سرگرمی که نداشتم پس تلفنو برداشتم و شماره تارا رو گرفتم
-سلام بر خواهر پا شکسته
-سلام شیطون، کم مزه بریز، چطوری؟ چه خبر؟
-من خوبم تو چطوری؟ والا خبر خاصی نیست صبح رفتم کارت سفارش دادم. تا دو روز دیگه به دستم میرسه. شقایقم اون موقع از اصفهان میاد. دوتایی میایم خونتون که کارتارو بنویسیم
-خوب به سلامتی رفتنی شدی پس، عروسی کی شد اخر؟
-عروسی توی اذر ماهه دقیقا یک ماهه دیگه
-پس بابا چی میشه؟ بدون بابا مراسم می گیری؟
-انشاالله تا اون موقع ازاد میشه
-چی بگم... انشاالله
-درسا جان من برم دیگه پارسا اومده دنبالم داریم میریم خرید
-خوش بگذره عزیزم. فعلا
-فعلا
تلفنو که قطع کردم روحیم بهتر که نشد بدترم شد. خوش به حال تارا، اون داره طعم خوش بختیو می چشه نه منی که نیم ساعته عروس شدم. هرچند تارا مثل خواهرمه، هرچند ارزوم خوش بختیشه اما اخرش حسادت می کنم به این روزاش، حسادت می کنم به نگاهای عاشقونه ایی که با پارسا ردوبدر می کنن ... سهم من از زندگی چیه واقعا؟؟؟
***
داشتم دیونه می شدم سه روزه که حمام نرفتم و حالا واقعا نمی تونم خودمو تحمل کنم و بدتر از همه شلواریه که از اون شب هنوز پامه، دیروز هر چقدر تلاش کردم نتونستم درش بیار. توی یک تصمیم انی از جا بلند شدم و به سمت اتاق امیرسام رفتم و تقه ای به در زدم.
-بیا تو
درو باز کردم و به امیرسام منتظر نگاه کردم.
-کاری داری؟
با من من گفتم:
-چیزه... یه خواهش دارم
امیرسام ابرویی بالا انداخت و گفت:
-بگو
-چطوری بگم... خوب من می خوام برم حمام
romangram.com | @romangram_com