#لمس_خوشبختی_پارت_48

اینو گفت و با عجله دست زیر پام انداخت و با یک حرکت بلندم کرد. با خجالت چشمامو بستم و گفتم:
-بزارم زمین خودم می تونم بیام
-اره می تونی بیای اما احتمالا این دفعه دستتو می شکنی
توی دلم براش شکلکی در اوردم و جوابی ندادم.
روی تخت که قرار گرفتم اروم چشمامو باز کردم. امیرسام با اخم گفت:
-موچین داری؟
-بله همونجا روی میزه
بی حرف به سمت میز رفت و موچینو اورد. کنار تخت نشست و گفت:
-می خوام شیشه هارو در بیارم یکم درد داره
سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و توی سکوت به حرکاتش نگاه کردم. امیرسام روی صورتم خم شد و چونمو توی دستش گرفت و با دقت مشغول در اوردن شیشه از چونم شد. داشتم تمام حرکاتشو با دقت نگاه می کردم که سر بلند کرد و کلافه و با اخم گفت:
-چشماتو ببند
با تعجب گتم:
-چرا؟
-چون مزاحم کارمی
پشت چشمی نازک کردم و چشمامو بستم. صدای اروم امیرسام به گوشم رسید که با خودش می گفت:
-من موندم رفته توی اشپزخونه چی کار؟ یک دقیقه ازش غافل میشم دردسر درست می کنه
با مظلومی گفتم:
-خوب گرسنه بودم
اروم زیر چشمی نگاهش کردم ، اخم غلیضی کرده بود. داشتم توی دلم بهش می خندیدم که یهو شیشرو بیرون کشید.اخ بلندی گفتم. امیرسام گفت:
-تا تو باشی دیگه توی حرفای من دخالت نکنی
با درد گفتم:
-خیلی بدی، بعدشم به من چه خوب بلند گفتی شنیدم
دیگه جوابی نداد و دستتشو در جستو جوی شیشه روی صورتم کشید.
-خوب دیگه تموم شد
چشمامو باز کردم و با بغض گفتم:
-صورتم خیلی داغون شده؟
نگاهشو توی صورتم چرخوند و گفت:
-نه زیاد چندتا خراش کوچیکه زود خوب میشه، نگران نباش هنوزم قابل تحملی
با نارحتی گفتم:
-ممنون به خاطر کمکت، از من متنفری لازم نیست هی یاد اوری کنی

romangram.com | @romangram_com