#لمس_خوشبختی_پارت_47

-نگاش کن خوابه خوابه، موش کوچولو کاری داشتی زنگ بزن
چشمامو بستم و جوابی بهش ندادم. هنوز کامل به خواب نرفته بودم که صدای امیرسام اومد:
-درسا پاشو باید حرف بزنیم
ای خدا اینو دیگه کجای دلم بزارم، بابا ولم کنید می خوام بخوابم
-درسا با تو دارم حرف میزنما پاشو میدونم بیداری
چشمامو باز کردم خودمو کمی بالا کشیدم و گفتم:
-هوم؟
-اولا هوم چیه درست حرف بزن بعدشم این اخرین باری بود که این پسره اومد اینجا من نمیتونم از کارو زندگیم بزنم بمونم خونه که توی خونه باهاش تنها نباشی
بی حوصله گفتم:
-لازم نیست از کارو زندگیت میزدی منو شهاب یک ماهی که خانوادمون مکه بودن باهم خونه تنها بودیم اتفاقی هم نیوفتاد
-من کاری به این چیزا ندارم اون موقع زن من نبودی حالا هستی پس روی حرف من حرف نباشه
-همین؟
-درسا باز داری میری روی اعصابما مراقب رفتارت باش جدیدا زبون دراز شدی
-حالا میشه بری بیرون می خوام بخوابم
امیرسام سری از روی تاسف تکون داد و از اتاق خارج شد و درو محکم بست.
پسره خود درگیری داره اه یه روز خوش نداریم ما، اخه کدوم برادری به خواهرش اسیب میزنه؟
اصلا سر از کاراش در نمیارم یعنی واقعا ماجرای منو شهابو نمیدونست؟ مگه میشه اخه، مگه توی این خانواده زندگی نمی کنه؟ عجیبه!!! همه چیز این پسر عجیبه!!!
با احساس گرسنگی به سختی از جا بلند شدم و کشون کشون با کمک دیوار خودمو به اشپزخونه رسوندم، اول از هر کاری شیر ابو باز کردم، خداروشکر اب وصل شده بود. لیوانی از داخل جا ظرفی برداشتم و پراز اب کردم. نگاهی به اطراف انداختم و لی لی کنان به سمت گلدان روی اپن رفتم.
هنوز دو قدم برنداشته بودم که پام به پایه صندلی گیر کردو با صورت به زمین افتادم. احساس می کردم تمام استخوان هام شکسته ناله ای از درد کردم، صدای قدم های امیرسامو می شنیدم که با سرعت به سمتم
می امد و چند ثانیه بعد صدای خودش که با بهت گفت:
-چی کار می کنی درسا؟ صدای چی بود؟
بدون اینکه جوابی بدم به ناله کردنم ادامه دادم. کوره انگار خوب می بینی افتادم زمین که...
-درسا نمی تونی بلند بشی؟
با حرص گفتم:
-نه
ا
میرسام کنارم اومد زیر بغلمو گرفت و به سختی جابه جام کرد چشمش به صورتم که خورد چشماش از تعجب و نگرانی گرد شد، سریع نگاهی به زمین انداخت و به اخم گفت:
-لیوان دستت بود؟
به خورده شیشه های روی زمین نگاه کردم و سر تکون دادم. صورتم سوزش شدیدی داشت خواستم دستی به صورتم بکشم که امیرسام سریع گفت:
-نه نه درسا دست به صورتت نزن شیشه رفته توی پوستت

romangram.com | @romangram_com