#کوچ_پارت_41
سر تکون دادم و گفتم: اميرعادل.
- اينجا محل کار باباست... از جووني به اين کار علاقه داشته، ماشين، موتور... جالب نيست؟
توي دلم گفتم «دلالي» و جواب دادم: حتماً. من اينجا موتور نمي بينم.
- اون داستانش جداست. شما موتور سواري هم بلديد؟
از سوال بي ربطش جا خوردم و به اطراف چشم چرخوندم. چونه ام رو خاروندم و گفتم: معلومه که بلدم.
موجي از آرامش توي صورتش نشست. دختره خل بود انگار. رسماً از هدفي که براش اومده بودم پشيمون شدم. هر چي زودتر مي رفتم بهتر بود.
شيدا لبخند زد و گفت: من رانندگيم خوبه ولي موتور سواري بلد نيستم.
حالا کم مونده بود دخترها هم موتور سوار بشند. پوزخند زدم و گفتم: بله، رانندگيتون که حسابي تعريفيه!
- چه از خود راضي!
خنديد و من در حاليکه به در نمايشگاه نگاه مي کردم که ببينم يارو کي وارد ميشه، گفتم: چرا از خود راضي نباشم؟ من حرفه اي مي رونم... همه جور گواهي هم دارم.
سر تکون داد و گفت: بله. رانندگيتون اون شب فوق العاده بود.
با تعجب چشم از در برداشتم و گفتم: من پارک کرده بودم!!
کمي هول شد و با مِن مِن گفت: قبلش که... هنوز...
اخم هام توي هم رفت. اينجا چه خبر بود؟ گفتم: تصادفي در کار نبود. درسته؟
romangram.com | @romangram_com