#کینه_عشق_پارت_93
با تعجب به سام خیره شدم...به مردی که از چشماش شراره های اتیش بیرون میزد و سفیدی چشماش به خون نشسته بود...
مادر جون عصبی گفت:سام بس کن الان وقت این حرفها نیست...
سام با اصرار گفت:همین که گفتم....حق نداره حتی کلمه ای با اون عوضی حرف بزنه...به سمت میز کنار تختی رفت و موبایلم رو برداشت و محکم گفت:اینم دست من می مونه تا هر وقت که صلاح بدونم....و بدون حرف دیگه ای بیرون رفت...
مادر جون سرم رو با مهر نوازش کرد و گفت:ناراحت نشو الان اتیشش تنده...عصبانیه...صبح که اروم بشه اوضاع هم به حالت اول بر می گرده...حالا پاشو لباست رو عوض کن..
رو بهش گفتم:خیلی دوستون دارم.
پیشونیم رو بوسید و گفت:منم همین طور دخترم....و اونم تنهام گذاشت...
بعد از رفتنش با بی حالی لباس عوض کردم و بعد از شستن دست و صورتم روی تخت افتادم و نفهمیدم کی خوابم برد...
صبح که بیدار شدم تمام بدنم کوفته شده بود و حالم خوب نبود....گلوم به شدت می سوخت و حس می کردم یه مشت گره کرده تو گلومه...به پیشونیم دست کشیدم...داغ بود...ضعف و سرگیجه داشتم ولی با این حال سر میز صبحانه حاضر شدم...
رفتار همه طبیعی بود....کسی درباره ی شب گذشته حرفی نزد...اصلا" کسی حرف نزد...فقط وقتی می خواستم قهوه بخورم پدرجون با مهربونی خاص خودش گفت:رنگت سفید شده فکر کنم فشارت پایینه بهتره اینو بخوری...و یه لیوان اب پرتقال گذاشت جلوم....با تشکری زیر لبی اب پرتقال رو سر کشیدم و میز رو ترک کردم...
از پایین پله ها به بالا نگاه کردم و سرم به دوران افتاد...سرم رو پایین انداختم و قدم روی اولین پله گذاشتم...
سه پله رو به سختی طی کردم و هنوز پا روی پله ی چهارم نذاشته بودم که صدای قدم های پر شتاب سام رو که داشت از پله ها پایین می اومد رو شنیدم...سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم که چطور با عجله از پله ها پایین می اومد...چشمام سیاهی رفت و سکندری خوردم و یه پله عقب برگشتم...
romangram.com | @romangram_com