#کینه_عشق_پارت_163
سام با دست آزادش سرم رو نوازش کرد و گفت:تموم شد عزیزم...تموم شد...می بینی که من خوبم...
می گفت خوبه اما صدای بمش گرفته بود و ضعف تو وجود محکم و مردونه اش بیداد می کرد...
با گریه گفتم:چرا این کارو کردی؟؟نگفتی من دق می کنم؟ نگفتی میمیرم بدون تو؟ چرا حواست رو جمع نکردی؟
بلند شدم و روی زمین سجده کردم و خدا رو هزاران بار شکر کردم به خاطر زنده بودنش...
سام دستش رو دراز کرد سمتم...دستش رو گرفتم و بلند شدم...لبه ی تخت نشستم...سام به ساعد دستم خیره شد...استین مانتوم بالا بود و از جای سرم خون اومده بود و تا روی مچم شره کرده بود...دستم رو نوازش کرد و سرزنش گرانه گفت:چی کار کردی با خودت؟؟
دستمالی از کنار تخت برداشتم و همون طور که خون رو از روی ساعدم پاک می کردم گفتم:چیزی نیست..
با انگشت هام بازی کرد و گفت:رنگت سفید شده دستاتم که سرده...چطور می گی چیزی نیست؟؟
پدرجون و مادرجون و ساحل هم وارد اتاق شدن...مادرجون آبمیوه ای به دستم داد و گفت:بخور الان دوباره ضعف می کنی..رنگ به روت نمونده...
خندیدم و در حالی که هنوز بند بند وجودم از حادثه ای که از بیخ گوشم رد شده بود می لرزید به دستشویی رفتم و بعد از شستن دست و روم بیرون اومدم و آبمیوه ام رو با لذت خوردم...
زمستون رفت و جای خودش رو به بهار زیبا داد...زمین گرم می شد و نفس می کشید...می خندید و پیراهن سبز به درختان عریان هدیه میداد و تنشون رو با شکوفه های بهاری می آراست...زیبایی خیره کننده اش چشم هر بیننده ای رو مجذوب خودش می کرد...آسمون روشن بود و آبی تر از همیشه...عید هم مثل تموم سال ها...پر تحرک و پر جنب و جوش استقبال مردمیان رو پاسخ می گفت و نعمتهای بی دریغش رو برای مردم به ارمغان می آورد و همه رو خوشحال می کرد...
روز ها از پس هم می گذشتن و خوشبختی تنها پرده ی زینت بخش زندگی ما بود...همه چیز عالی و بی نقص بود..همه چیز...
romangram.com | @romangram_com