#کینه_عشق_پارت_146


شعر ها کمرنگ میشدن و خواب بر چشمان خسته ام غالب میشد...صدام ضعیف میشد و بیت ها را پاکن خواب پاک می کرد و مدادش رو محکم تر روی چشمام می کشید...یادم میاد که آخرین بیت این بود...که تو ذهنم جون گرفت و بر پرده ی سیاه خواب خطی سفید کشید:امشب به خیال من تو هم بیداری / دریایی و صد موج درونت داری/

خواب صدام رو ربود...و فقط گوشهام زمزمه ی عاشقانه و صدای دلربای سام رو به جونم کشید که ادامه ی بیت ها رو خوند:در ساحل خاموش خیالم انگار / بوسیده لبت گوشه ی گندمزاری...

بعد هم نوازش گرمی گونه ام رو به آتیش کشید و آخرین کلمات سام با پرده ی خواب پوشونده شد:بخواب نازنین من...زیبا ترین عروس شهر قلب....

و خواب مغلوبم کرد...

پیچ جاده نور فرح بخش خورشید رو مهمون چشمام کرد...دستم رو جلوی چشمام گرفتم و خمیازه کشیدم...هر چند که خورشید دقایقی بود که سپیده اش رو بر هستی پهن کرده بود و هنوز انوارش بی رمق و خواب آلود بودن ولی تو این طبیعت بکر و دست نخورده و از پس کوههای مقتدر و بلند چشم رو می سوزوند و ابراز وجود می کرد...

سام لبخند خسته ای زد و گفت:بیدار شدی عروس خانم؟؟ شنلت رو بپوش الان وارد شهر میشیم...از صندلی عقب شنلم رو برداشتم و بدون این که آستین هاش رو بپوشم همونطور روی کت سام انداختمش و کلاهش رو روی سرم گذاشتم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم...

سام وارد شهر شد و از یه فروشگاه کمی خرید کرد...چهره اش خسته و خواب آلود بود و چشماش متورم...

خرید ها رو روی صندلی عقب گذاشت و دوباره پشت فرمون نشست و گفت:شعر های دیشبت خیلی قشنگ بود...حیف که خسته بودی و خوابت برد وگرنه دلم می خواست تا صبح بشینی و با صدای قشنگت برام شعر بخونی.

خندیدم و گفتم:وقت بسیار است سامی خان...

سام وارد ویلا شد و صمد آقا در رو پشت سرمون بست...


romangram.com | @romangram_com