#کینه_عشق_پارت_143

به سمت جایگاهمون رفتیم...مهمون ها زیاد نبودند و همه هم از اقوام سام بودن...من هیچ فامیلی نداشتم...هیچ آشنایی...تنها دوستم مونا...تنها مهمون و تنها شاهد و ناظر خوشبختی و سعادت من بود...

وقتی نشستیم بغضی سنگین به گلوی ظریفم چنگ انداخت و حلقه ی اشک چشمام رو تار کرد....کاسه ی چشمم پر شد و مهمون ها رو تو اشک چشمم شناور کرد...سعی کردم خودم رو کنترل کنم...چشمام پر شد و دوباره خالی شد ولی اشکی نچکید...

دست دراز کردم و دست سام رو تو دست سردم گرفتم...سام دست دیگه اش رو روی دستم گذاشت و گفت:فریماه چرا یخ کردی؟؟

غمگین گفتم:حرف بزن سام...حرف بزن...اگه حرف نزنی همین الان میزنم زیر گریه...

سام دستم رو به سمت لباش برد و بوسید و گفت:چرا عزیزم؟؟

با بغضی که صدام رو خفه می کرد و تمام رمقم رو می گرفت...با صدایی خفه و مرتعش گفتم:پدرم...مادرم...هیچ کس نیست...من تنهام سام...من تنهای تنهام....و اشکی از گوشه ی چشمم غلتید و نرم روی دامن سپیدم افتاد...سام دستش رو بالا آورد و با سر انگشت بزرگ و مردونه اش اشکم رو سترد و گفت:نه عزیز دلم تو تنها نیستی....من اینجام....پدر جون و مادرجون و ساحل اینجان....تو هیچوقت تنها نبودی....گریه نکن خوشگلم آرایشت خراب میشه ها.....به هیچ چی فکر نکن فریماه.....فقط به خوشبختی فکر کن.....به آرامشی که قول میدم برات به ارمغان بیارم....به عشقمون....به زندگیمون فکر کن فریماه....

بعد با خنده دستم رو کشید و به وسط سالن برد.....تا پاسی از شب رقصیدیم و به پای کوبی پرداختیم....شام خوردیم و کنار دوستامون خوشحالی رو تجربه کردیم....ساعت از دوی نیمه شب گذشته بود که من و سام به سمت ماشین رفتیم و با بیرون رفتنمون از باغ به جشن خاتمه دادیم...مدتی تو خیابون ها گشتیم و مهمون ها هم دنبالمون...تا اینکه سام از شهر خارج شد و راه جاده ی شمال رو در پیش گرفت...

متعجب به اطرافم نگاه کردم و گفتم:سامی داری چیکار می کنی؟؟

سام با خنده ی جذابی گفت: داریم میریم ماه عسل عزیزم.

با چشمای گرد شده گفتم:ماه عسل؟!

گفت:آره میریم همون ویلای لب دریا که تو عاشقش هستی...می خواستم ببرمت خارج از کشور که بابا پیشنهاد اینجا رو داد و گفت برای تو ویلای شمال از هر چیزی با ارزش تره...

romangram.com | @romangram_com