#کینه_عشق_پارت_137
گفت:اشکال نداره عزیزم...بگیر بخواب فکر این چیز ها رو هم نکن...خیال منم راحت شد...دیگه گریه نکنی ها...دلم نمی خواد وقتی میریم محضر چشمات پف کرده باشه...بعد از گفتن این حرف از اتاق خارج شد و من رو با کوهی از خاطرات گذشته تنها گذاشت.
کمی خوابیدم و بعد با صدای سام چشمام رو به روی روز روشن و زیبا گشودم...
سام با لبخند گفت:پس بالاخره خانم خانما از خواب بیدار شدن...پاشو دیگه عروس خانم دو ساعت دیگه باید محضر باشیم...
با خنده بلند شدم و بعد از دوش گرفتن آماده شدم و در حالیکه سر تا پا سفید پوشیده بودم با سام از خونه خارج شدیم و به همراه بقیه به محضر رفتیم...
مراسم عقد به خوبی پایان یافت و هیچ مشکلی هم پیش نیومد..
شب هم جشنی خودمونی با حضور اقوام و دوستان برگذار شد و همه در جریان این اتفاق خوب قرار گرفتند و مراسم عروسی هم به بعد از امتحانات من موکول شد...
روزهای نامزدیمون یکی پس از دیگری با شعفی وصف ناشدنی و حال و هوای مخصوصش رو به اتمام بود و آخرین امتحان من خبر از اتفاقی جدید رو میداد و اون عروسی من بود...اوایل مرداد ماه بود...درست روز پنجم مرداد برای عروسی ما در نظر گرفته شده بود و قرار بود جشن تو خونه ی کیانی ها برگذار بشه...
سه روز قبل از عروسی برای خرید لباس و جواهرات با سام بیرون رفتیم...
به 10-15 تا جواهر فروشی سر زدیم و من بدبخت 50تا لباس عروس امتحان کردم تا بالاخره بعد از چند ساعت گشتن بهترین و گرون ترین سرویس برلیان و لباس رو خریدیم...
ساعت 8 شب بود که به خونه برگشتیم...سام خرید ها رو تو اتاق من گذاشت و من خسته روی مبل افتادم...
ثریا خانم فنجونی قهوه برام آورد و گفت:خسته نباشی عروس خانم...
romangram.com | @romangram_com