#کینه_عشق_پارت_117
وقتی پشت همون میز نفرین شده رو به روی هم نشستیم....بر خلاف همیشه بدون سوال کردن از من شکلات داغ سفارش داد و بعد از رفتن گارسون با خشم گفت: می شنوم..
با بی خیالی گفتم:چی رو می خواید بشنوید؟؟بگید تا بگم..
مشتش رو اروم روی میز کوبید و گفت:همه چیز رو...چرا تو پیش کیانی ها زندگی می کنی در حالیکه فرجاد هستی؟؟حقیقت زندگیت رو می خوام بشنوم..همونی که همیشه می خواستی بگی و من هر بار چون دوست داشتم با بی تفاوتی از کنار این موضوع رد شدم....ولی من حق دارم که بدونم....اینکه چرا سام با من اونطوری رفتار کرد و چرا تو اینقدر برای کیانی ها مهمی در حالی که از خانواده ی اونها هم نیستی؟؟
می دونستم طفره رفتن بی فایده است و گفتن حقیقت هم ممکنه به ضررم تموم بشه....پس همون دروغ همیشگی رو که نزدیک به دو سال تموم باهاش زندگی کردم رو بهش تحویل دادم...اونم به راحتی باورم کرد...مثل بقیه...
بعد از شنیدن حرفهام با غمی عمیق گفت:چرا کاری نکردی؟؟چرا اجازه دادی تحقیرم کنن و ابروم رو ببرن؟؟
سر تکون دادم:متاسفانه ایراد از من نیست...این شمایین که هزار و یک مشکل دارین....این شمایین که زن و بچه دارین و 42 سالتونه و بر خلاف عرف جامعه به دنبال یه دختر 20ساله افتادید...من مقصر نیستم.
با صدایی که شاید از بغض دو رگه شده بود گفت:چرا مبارزه نکردی؟؟چرا نگفتی دوسم داری؟؟
سرم رو زیر انداختم و گفتم:چون دوستون ندارم.
به شدت جا خورد و گفت:دروغ می گی...اونا مجبورت کردن که اینا رو بگی؟؟
با قاطعیت گفتم:نه...اصلا" اینطور نیست.
شهباز ی چشماش رو ریز کرد و گفت: تو چشمام نگه کن و بگو که دوستم نداری.
romangram.com | @romangram_com