#کینه_عشق_پارت_111

با خشم از جام بلند شدم و داد زدم:تو به چه حقی سر من داد میزینی؟؟فکر کردی کی هستی که برای من تعیین تکلیف می کنی؟؟ فکر کردی اونقدر احمقم که اشتباهات گذشته ام رو تکرار کنم؟؟نه اشتباه می کنی...من متوجه اشتباهم شدم و نیازی هم نمی بینم مثل یه بچه کوچولوی 5 ساله باهام رفتار کنی...اره می فهمم...می فهمم...حالا راحت شدی؟؟برو بیرون..دلم نمی خواد ببینمت...برو بیرون.

سام که به شدت جا خورده بود و چشماش به اندازه ی نعلبکی گشاد شده بود و متحیر منو نگاه می کرد به خودش اومد و بدون هیچ حرفی با غمی که تو چشماش نشسته بود از اتاق بیرون رفت و درو بهم کوبید...یه شلوار مشکی تنم بود...شال و مانتوم رو پوشیدم و سوئیچ رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم...

مادرجون با دیدنم با نگرانی پرسید:فریماه جان کجا می خوای بری این وقت شب.

سعی کردم خونسرد باشم تا به کسی توهین نکنم...اروم گفتم:مادرجون خواهش می کنم...من واقعا" دلم می خواد تنها باشم.

صدای پدر جون که می گفت:راحتش بذار مریم...با صدای در سالن که توسط من باز شد در هم امیخت...

شب تار و تاریک همه جای شهر رو در برگرفته بود...نفس عمیقی کشیدم...بوی پاییز می اومد...فقط یه هفته به مهر مونده بود و سوز سرد پاییزی میون خونه ها می دوید و عطر غمگین پاییز رو به همه جا می پاشید و برگ ها ی نیمه ریخته ی درختان هم نوید اومدن پاییزی سخت و سرد رو می داد که از حالا ابراز وجود می کرد...

به سمت ماشین رفتم و بدون تعلل از در باغ بیرون زدم...راه خارج از شهر رو در پیش گرفتم....نمیدونستم کجا دارم میرم...در واقع اصلا" مقصدی نداشتم....هر چی که از شهر دور می شدم و ساختمون های بلند رو سر میذاشتم پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار میدادم و سرعتم رو بیشتر می کردم....اشکهام بی صدا و بی اجازه روی گونه های سفیدم فرو میریخت و جویباری از اشک رو روی کویر صورتم روان می ساخت و روی شال صورتی رنگم می ریخت...به سرعت می روندم و به فضای اطرافم بی توجه بودم تا جایی که پاهام از فشاری که به پدال گاز می اوردم درد گرفت و چشمه ی اشکهام خشکید....دستهام به قدری به فرمون فشار اورده بودن که خسته و بی حس شده بودن....خسته از بی هدف روندن و با چراغ های ماشین تاریکی اتوبان خلوت رو شکافتن ماشین رو کنار جاده نگه داشتم و از ترس درها رو از داخل قفل کردم....به ساعتم نگاه کردم ساعت 11 بود...حتی نمی دونستم تو کدوم اتوبانم و مسیر بازگشتم از کجاست...بی حوصله ماشین رو به حرکت دراوردم و با همون سرعت روندم تا بعد از یک ربع اولین خروجی رو پیدا کردم و به سمت شهر برگشتم...وقتی اولین چراغهای روشن و رنگی شهر در نظرم پدیدار شد نفس راحتی کشیدم و با سرعت به سمت خونه رفتم...

دلم می خواست پرواز کنم و از قفس دنیا رها بشم و به اوج اسمون سرک بکشم و روی هر بامی که می خوام بشینم....ولی حیف که ممکن نبود...

ساعت از 12 هم گذشته بود که به خونه رسیدم..به محض اینکه ماشین رو پارک کردم در سالن باز شد و ساحل و مادر جون نگران و پدرجون هم عصبانی از سالن بیرون اومدن...

همه بودن به جز سام واین همون چیزی بود که منو دیوونه می کرد...با خودم گفتم:احمق...اون حتی مثل یه بردار نگرانت هم نشده چی فکر کردی پیش خودت؟؟که براش مهمی؟؟نه...تو برای سام حتی به اندازه ی یه مهمون هم عزیز و ارزشمند نیستی...

از پله های جلوی در بالا رفتم و مقابل پدرجون که از همه جلوتر بود ایستادم...پدرجون دستش رو بالا برد...چشمام رو بستم و با خودم فکر کردم الانه که از شدت سیلیش فکم جا به جا بشه....ولی نزد...جلو اومد و در اغوشم کشید...سرم رو بوسید و با صدایی دورگه گفت:فریماه کجا بودی؟؟مردیم از نگرانی.

romangram.com | @romangram_com