#کینه_عشق_پارت_106


سمانه وارد اشپزخونه شد و با دیدن میز چیده شده نالید: وای من بازم دیر رسیدم...

با خنده گفتم:اتفاقا" خیلی هم به موقع اومدی...بهزاد خان کجان؟؟

سمانه پشت میز نشست و گفت:داره با موبایلش صحبت میکنه....از بیمارستان زنگ زدن فکر کنم مجبور باشیم فردا صبح برگردیم.

با تعجب گفتم:چرا؟؟

سمانه سری با ناراحتی تکون داد و گفت:فکر کنم یکی از بیماراش حالش بد شده و نوبت جراحیش جلو افتاده.

پارچ اب پرتقال رو روری میز گذاشتم و گفتم:اهان..متوجه شدم.

دقایقی بعد همه پشت میز نشسته بودن و گرم خوردن بودن....صبحانه رو با شوخی های بهروز و اقای شهابی خوردیم....

تا ناهار هم که خانم ها مشغول تدارک غذا بودند و اقایون هم بحثشون درباره ی سیاست داغ بود...

من هم که مدام حواسم پرت بود....با وجود اینکه می خواستم سام رو فراموش کنم و بهش فکر نکنم ولی بی اراده پرنده ی ذهنم به سمت سام پرواز می کرد و از دستم در می رفت....گاهی سعی می کردم به هر طریقی که هست حواسم رو به صحبت های بین ساحل و سمانه که حول بیمارستان می چرخید جمع کنم اما دوباره حواسم در پی سام می رفت و منو از دنیایی که درونش بودم به دنیای دیگه ای می برد و منو تو دنیای بی خبری و بی حواسی غرق می کرد...

اونقدر حواسم پرت بود و تو کشمکش با افکارم بودم که وقتی داشتم برای سالاد کاهو خورد می کرم با سوزش دستم به خودم اومدم و دیدم انگشتم رو بریدم و دستم و ظرف سالاد به طرز چندش اوری پر از خونه و سبزی خیار ها به قرمزی میزنه...


romangram.com | @romangram_com