#کینه_عشق_پارت_105
بهروز روی مبلها ی داخل سالن نشسته بود....گفتم:ساعت خواب...بابا یکم دیگه بخوابید..
خمیازه ای کشید و گفت:دیشب که نذاشتی زود بخوابیم...با اون شب شعرت....یه خواب صبحم نمی تونی به ما ببینی؟؟
با لبخند به سمت اتاق ساحل رفتم و تقه ای به در زدم که صدای خواب الود ساحل از پشت در خنده ام رو پررنگ تر کرد:کیه؟؟
درو باز کردم که دیدم ساحل خمیازه کشان داره از تخت پایین میاد...
کناری ایستادم و گفتم:ساعت خواب ساحل خانم...تعارف نکن یکم دیگه بخواب...
در حالیکه به سمت دستشویی می رفت گفت:خیلی خسته بودم...در ضمن ما اومدیم اینجا که استراحت کنیم دیگه....قرار نیست که اینجا هم کله ی سحر بلند شیم...
اروم از پشت موهاش رو کشیدم و گفتم:نه که روزای دیگه کله ی سحر پا میشی و میری کارگری از اونه...
با خنده وارد دستشویی شد و درو هم بست...بلند گفتم:ساحل زود بیا.
باشه ی خفه ای گفت و من از اتاقش بیرون زدم....وارد اشپزخونه شدم و چای ساز رو به برق زدم...داشتم شیر داخل پارچ می ریختم که مادر جون از در اومد تو و گفت:به به فریماه جان چه میزی چیدی...چرا زحمت کشیدی؟؟
گونه اش رو بوسیدم و گفتم:زحمتی نبود....پدر جون و بقیه کجان؟؟
لبخندی زد و گفت:افسانه که داره لباس عوض میکنه...تینا و وحید هم رفتن تو باغ قدم بزنن...عمه هم داره دوش می گیره...از بقیه اما خبر ندارم...
romangram.com | @romangram_com