#خانم_پرستار_پارت_50
_قربون عروس گلم برم که دوباره می خواد من رو مامان بزرگ کنه.
منیر از خجالت، گونه هایش، رنگ گرفتند.
عمو خود را به کوچه علی چپ زده بود و به در و دیوار نگاه می کرد.
ناگهان ارشاد داد زد:
_چــــی؟
نارا با ادا و اصول خاصی پشت چشمی نازک کرد.
_پیچ پیچی. داری یه خواهر یا برادر دیگه پیدا می کنی.
ارشاد با خنگی ادامه داد:
_ ولی این بچه هم سن نوه من می شه.
نازی با شیطنت خاصی نگاهش کرد.
_یعنی بچه من یا نارا؟
همه به طور فجیعی خنده مان گرفته بود.
ارشاد دو دخترش را در آغوش کشید.
_ اره پدر سوخته.
_بابای، ولی توکه نسوختی؟
ارشاد مردانه خندید.
_ این یه ضرب المثله.
با شنیدن صدای پایی، به طرف پله ها برگشتیم و به مسبب صدا نگاه کردیم؛ علی بود.
ارشاد مات علی شده بود.
_پدری کی اومدین؟ این آقاهه کیه که نارا و نازی رو بغل کرده؟
رو به نازی کرد و ادامه داد:
_ باز چه آتیشی سوزوندی؟
_چــــیـــش به من چه اصن؟ در ضمن این آقاهه بابامه.علی اخم وحشت ناکی کرد که کپی پدرش، شد.
ارشاد هنوز هم به علی خیره شده بود.
romangram.com | @romangram_com