#خانم_پرستار_پارت_48

_بفرمایید؟شما؟
-راد هستم. ندا راد.
ارشاد با لحن خودمانی تری جواب داد:
_بله، بله، به جا آوردم، خبری شده؟
- آره، به خاتون و پدر مادرتون گفتم.
ارشاد با صدایی بهت زده:
_ واقعا؟
-آره و الان پدر و مادرتون می خوان ببیننتون.
ارشاد سریع گفت:
_ کجا؟ کجان الان؟- شهر بازی.
_ جـــان؟ شهر بازی؟
- آره، درس می دم. بیاید...
_نیم ساعت، دیگه اون جام .
)نیم ساعت بعد(
در کافه باز و قامت ارشاد نمایان شد.
منیر و عمو، اشک درون چشم هایشان، جمع شده بود.
ارشاد، با پرستیژ خاصی، عینکش را برداشت.
پشت سر ارشاد در باز شد و بچه ها و میترا، وارد شدند.
به ارشاد برخورد کردند که نارا زمین افتاد.
ارشاد بلندش کرد نازی با بهت نگاهش کرد.
_ بابایی؟
ارشاد با خنده به نارا زل زد و بعد آرام به طرف ما آمد مادرش را در آغوش کشید. هق هق منیر اوج گرفت.
بعد پدرش را مردانه در آغوش کشید.
***

romangram.com | @romangram_com