#خانم_پرستار_پارت_47
ـ هان؟ نه.
عمو اخم غلیظی کرد.
_ نگو در مورد اون پسره هرز...
-یه لحظه... انقدر زود قضاوت نکنید درمورد آقا ارشاد...
منیر با تعجب نگاهم کرد.
_تو دیدیش؟
-آره دیروز در عمارت گفت...
بعد از اتمام حرف هایم، سرم را بالا آوردم.
چشم هایشان، عینه وزغ، بیرون زده بود.
از تشبیه خودم، خنده ام گرفت.
عمو با بغض و بهت نگاهش را به چشمانم دوخت.
_واقعاا؟! یعنی... یعنی... وای چه تهمت های به ارشاد زدیم.
)چه زود باور کردند، اصلا شاید من دروغ می گفتم(.
- یعنی الان باور کردید؟
منیر با تعجب پرسید:
_آره دخترم چرا باور نکنیم؟
با هول، ادامه داد:
_ زنگ بزن، بهش بگو بیاد دلم براش یه ذره شده....
اشک هایش ارام آرام، از کاسه چشمانش، سرازیر شدند.
عمو نگاهش را دزدید.
_آره زنگ بزن .
مردانه بغض کرد. کارت را از کیفم در آوردم و شماره اش را گرفتم. دیگر داشتم نا امید می شدم که پاسخ داد.
- الو؟
ارشاد:
romangram.com | @romangram_com