#خانم_پرستار_پارت_35
ـ هـــی، کشتی منو. چرا عینه دزدا می آی؟ اصن چرا اومدی اینجا؟ خاتون ببینتت در مورد من چه فکری می کنه....
با شیطنت گفت:
ــ چه فکری می کنه؟
یک چشم غره ایی در تاریکی رفتم که یک دفعه برق اتاق روشن شد.
ــ ندایی ازت انتظار نداشتم مرد بیاری خونه!
نازی بود!
نازی در حال رفتن بود که به زور ارشاد را از روی خودم بلند کردم و به طرف نازی دویدم و گرفتمش.
ـ صبر کن .
برگشت نگاهی به ارشاد انداخت. ارشاد با عشق به نازی نگاه می کرد...
ـ نازی صبر کن برات توضیح می دم...
با سانسور های لازم بر سنش همه چیز را در مورد پدرش گفتم.
ـ بعله دیگه این آقا باباته.
نازی با گریه بغل ارشاد پرید.
ارشاد محکم نازی را در آغوش کشید. نازی چیزی در گوش ارشاد گفت که ابروهایش بالاپرید.
ـ بابا، تو چرا بوی عمو آرش رو می دی؟ مگه نه ندایی؟
ـ والا نه عمو آرشت رو بویدم نه بابات رو...
نازی با تعجب گفت:ــ تا حالا که زیرش بودی، چرا نبویدیش؟
لبم را گاز گرفتم که ارشاد از خنده قش کرد و بعد اتمام خنده اش گفت:
ــ منحواسم نبود رو خاله افتادم.
نازی با تعجب گفت:
ــ خاله کیه؟
ــ ندا خانم دیگه...
نازی خندید.
ــ عه... ندایی خودمون رو می گی؟ پس چرا می گی خاله؟
romangram.com | @romangram_com