#خانم_پرستار_پارت_32

ــ حالا یه فکری می کنیم...
کارتی به طرفم گرفت.
ــ بیا این شماره منه باهام تماس بگیر و بگو چی کار کردی خواهشا، سعی خودت رو بکن، من بیشتر از این نمی تونم تنهایی
زندگی کنم می خوام اون غولی که از من برای دخترهام و بقیه افراد این عمارت ساخته شده رو پاک کنم دلم برای دخترام
یه ذره شده... خواهش می کنم کمکم کن!
ـ قول نمی دم ولی سعی می کنم... من همین جا پیاده می شم تا برم خونه.
ــ می رسونمت، ولی بهتر نیست کمی بیشتر با هم صحبت کنیم و تو از بچه ها بگی و من از زندگی این دوسالم...
با تعجب گفتم:
ـ دوسال؟
یکم هول شد.
ــ نه! منظورم هشت ساله...
ـ من زود باید برم خونه ممنون می شم اگه برسونیتم عمارت...
ــ ولی... باشه.
از ماشینش پیاده شدم و وارد عمارت شدم.
هنوز پایم را داخل سالن نذاشته بودم که یه نفر پشتم پناه گرفت.
ــ ٓ وایـــــــی، این اسب وحشی رو بگیرید الان منو می کشه.
نازی بود.
علی با خشم گفت:
ــ چرا سیم های گیتارم رو بریدی؟
نازی براش زبانی برایش در آوارد.
ــ حقت بود، چپ می ری راست می آی پوزخند می زنی اخم می کنی!علی با حرص گفت:
ــ نازی! خفت می کنم.
با عصبانیت داد زدم:
ـ ٓ بـــــــســـــــــــــه!

romangram.com | @romangram_com